دستگاه مرده‌شورِ مکانیزه در ایران تولید شد

Monday, April 11, 2011

عکس‌ها از مهدی بلوریان
 برای دیدن عکس‌ها در اندازۀ بزرگ‌تر روی آن‌ها کلیک کنید.
سال 1384 در ایامی که گزارش‌گر ضمیمۀ ایرانشهر در روزنامۀ همشهری بودم گزارشی از غسالخانۀ بهشت زهرا تهیه کردم و در آن از ضرورت مکانیزه کردن غسل مردگان به وسیله دستگاه‌های اتوماتیک نوشتم.
در این گزارش با دو نفر از غسال‌های بهشت زهرا در مورد استفاده از ماشین برای غسل مردگان گفت‌وگو کرده بودم. معصومه بهرامی، یکی از غسال‌ها که زن بود مخالفت کرد و جملۀ تکان‌دهنده‌ای گفت که تیتر گزارش شد: «ما با مرده‌ها حرف می‌زنیم.» او معتقد بود غسل یک فرایند مکانیکی نیست. یک ارتباط عاطفی است که آن‌ها با میت برقرار می‌کنند. با او حرف می‌زنند و او را برای سفر به دنیای دیگری آماده می‌کنند.
از او پرسیدم: اگر قرار باش غسل مرده ها به وسيله دستگاه هاي پيشرفته و هوشمند انجام شود و در ضمن اين اتفاق باعث بيكار شدن شما نشود و شما فقط مديريت و كنترل دستگاه ها را به عهده بگيرید چقدر از اين اتفاق استقبال مي كنید؟
معصومه بهرامي گفت: «حد و حدود دخالت اين دستگاه ها بايد مشخص باشه. مثلا اگه توي بخش هايي كه به حمل جنازه مربوط مي شه و مي تونه فشار وزن جنازه رو كه ما بايد تحمل كنيم به عهده بگيره خيلي خوبه، ولي شستن و غسل رو كه نمي شه به ماشين واگذار كرد
پرسیدم: چرا؟
معصومه گفت: نمي شه ديگه. براي ميت مسلمان نمي شه. من بايد سردي و گرمي آب را روي تن ميت حس كنم. ما با ميت حرف مي زنيم و يك رابطه احساسي برقرار مي كنيم. به هر حال روح اون ميت اونجا شاهده و مي بينه كه داره به وسيله ماشين شسته مي شه يا آدم و اين يه توهينه به ميت. شايد ما براي مردم كريه باشيم ولي اين شغل براي ما كريه نيست. من خودم شخصا دلم نمي خواد توسط ماشين شسته بشم.
اما محمود، غسال دیگری که مایل نبود جز با نام کوچکش در گزارش از او یاد شود پاسخی برخلاف معصومه بهرامی داد: «اگه بشه كه خيلي عاليه. كار همه غسال ها راحت تر مي شه. البته به شرطي كه ما بيكار نشيم. اين آرزوي همه ماهاست. البته قبلا يه بار موضوع رباتيك شدن مراحل انجام غسل مطرح شد اينجا، ولي مثل اينكه اين موضوع به لحاظ شرعي درست نيست، چون توي فتواهاي مختلف مراجع گفتن كه غسال بايد عاقل، بالغ و شيعه 12 امامي باشه.»
از همان روزی که این گزارش منتشر شد تلفن‌های روزنامه به صدا درآمد. برخی زنگ می‌زدند و بد و بیراه میگفتند و گلایه می‌کردند. برخی هم زنگ می‌زدند و تشکر می‌کردند.
روابط عمومی بهشت زهرا اگرچه از گزارش گلایه داشتند اما از آن جا که هر دو نهاد یعنی سازمان بهشت زهرا و روزنامۀ همشهری جزو نهادهای تابعۀ شهرداری تهران بودند و نهایتا از یک خانواده، گلایه خود را به صورت رسمی مطرح نکردند.
اما دو روز بعد توبیخ سردبیر از راه رسید. آن زمان حجت‌الاسلام محمدرضا زائری سردبیر روزنامه بود. آقای معزی که معاون زائری بود مرا خواست و گلایه کرد که چرا سطری که سردبیر خواسته حذف شود را حذف نکرده‌ام؟ من هم گفتم تشخیص من این بوده که حذف نشود. دعوای ما سر جمله‌ای تا این حد کوتاه بود که در انتهای گزارش بود: «دلم نمي خواهد وقتي مردم كسي مرا بشورد
از زمانی که نوشتن این گزارش را آغاز کردم تا حدود دو ماه مدام در حین غذا خوردن عُق می‌زدم. ساعت‌ها نشسته بودم و مراحل مختلف شستن مرده‌ها را نگاه می‌کردم. از جوان 18 ساله بگیر تا پیر مرد 90 ساله. از جسد تصادفی تا سوخته...
چند ماه بعد همین گزارش در جشنواره مطبوعات شهری در رشتۀ گزارش توصیفی جایزه دوم را به دست آورد.
امروز که نزدیک به شش سال از آن اتفاق می‌گذرد، دیدم خبرگزاری مهر تصاویری از دستگاه مرده‌شور مکانیزه منتشر کرده است.
حال عجیبی شدم.
و آن جمله که پایین حکم شرعی آغاز به کار این دستگاه‌ها از یک مرجع دینی نوشته شده است: «در صورتی که این دستگاه‌ها زیر نظر یک غسال مسلمان باشد و کلید را بزند و نیت قربت کند اشکالی ندارد.»
دلم خواست آن گزارش را یک بار دیگر بخوانم اما از آن‌جا که وبلاگ قبلی مرا قوۀ قضاییه در ایران مسدود کرد و آرشیو آن وبلاگ از بین رفت راهی نبود. از سر ناامیدی در گوگل سرچ کردم تا شاید شیرپاک خورده‌ای جایی آن‌را منتشر کرده باشد. از قضا دیدم خوشبختانه روزنامۀ همشهری آرشیو آن روزها را نگه داشته. گزارش را همین‌جا هم می‌توانید بخوانید:

با مرده‌ها حرف می‌زنیم
عکس از هادی مختاریان است که همکارمان خانم عبدالهی با معجزۀ فتوشاپ مردۀ داخل سکو را حذف کرد تا مخاطب را کمتر اذیت کند.

همشهری- رضا ولی‌زاده: اين گزارش حاصل چند ساعت پرسه در غسالخانه بهشت زهرا و گفت وگوي من با دو غسال به نام هاي معصومه بهرامي و مردي به نام محمود است كه حاضر نشد فاميلي اش را بگويد. آن روز اسماعيل دانش پژوه مدير روابط عمومي بهشت زهرا- مرا سپرد به مرد بلند قامتي به نام محمد زاهري تا راه بلدم باشد و در تمام مراحل كفن و دفن همراهي ام كند، اما حضورش فقط به خاطر هماهنگي ها نبود؛ به سفارش مدير روابط عمومي آمده بود تا برخلاف تمام روابط عمومي هاي جهان به جاي آنكه ارتباط مرا با فضاي آنجا در چارچوب منافع سازماني هدايت كند، مراقب باشد تا پس نيفتم و حالم بد نشود. محمد زاهري، زماني نظافتچي غسالخانه بود و حالا كارمند روابط عمومي است او پابه پاي من مي آمد تا مراقبم باشد. من پس نيفتادم، ولي هنوز هم حس مي كنم از ته حلقم بوي سدر و كافور مي آيد.
شخصيت هاي اين گزارش به ترتيب ورود عبارتند از: فريدون صديقي(روزنامه نگار و مدرس روزنامه نگاري)، معصومه بهرامي (غساله)، محمود (غسال) و من (راوي گزارش).
***
فريدون صديقي، روزنامه نگاري كه در دهه 60 نخستين گزارش از يك مرده شور را نوشت، حالا به من مي گويد: هرگز حاضر نيستم پايم را توي مرده شور خانه بگذارم. آن فضا آنقدر سنگين است كه متلاشي ام مي كند، تكه پاره ام مي كند.
مي پرسم: اگر مجبور شديد دوباره به عنوان يك روزنامه نگار برويد چطور؟
- اگر مجبور باشم دوباره پايم را توي غسالخانه بگذارم اين بار دنبال زندگي مي گردم. مي روم ببينم تا به حال چند نفر زير دست مرده شورها زنده شده اند و به حيات برگشته اند. چون خودم هم دلم مي خواهد يكي از آنهايي باشم كه وقتي دست و پاهايم را مي گيرند تا براي غسل بشورندم، زنده شوم و برگردم خانه ام .
معصومه بهرامي، سرش را پايين مي اندازد و بعد از كمي مكث در پاسخ به من مي گويد: تا به حال كسي زير دست ما زنده نشده. ما هم از كسي نشنيديم مرده اي زير دست مرده شور يه دفعه زنده بشه .
محمود هم همين را مي گويد: نه! تا به حال كسي زير دست من زنده نشده. زير دست بقيه بچه  هاي غسال هم همين طور .
فريدون صديقي در يكي از روزهاي سال 1365 يعني درست 19 سال پيش براي تهيه گزارشي از يك مرده شور پايش را گذاشت توي غسالخانه. بوي تند سدر و كافور پيچيد توي دماغش. چند حوضچه بود؛ اولي خالي بود، در دومي يكي و در سومي هم يكي ديگر را مي شستند. با نگاه صفر آزادي نژاد (مرده شور غسالخانه) قالب تهي كرد و دندان هايش كليد شده بود. خودش را در چند قطره آب كف حوضچه تصور كرده بود كه دراز به دراز افتاده است. با پاي خودش رفته بود كنار حوضچه غسل و مرده شور ايستاده بود تا عكاس، عكس يادگاري بگيرد.
پايم را كه گذاشتم توي غسالخانه چشمم افتاد به تابلو بزرگي كه برسردر ورودي غسالخانه زده بودند: مراقب اشياء قيمتي خود باشيد .
تلفن همراهم زنگ زد. پا پس كشيدم و توي محوطه سالن تلفن را جواب دادم تا ببينم چه كسي مرا توي مرده شورخانه پيدا كرده. مي ايستم همان جا دم در، پشت به ديوار، يكي از بچه هاي خبرنگار است. صداي غيژ حركت چند قطعه آهني را مي شنوم. انگار چيزي دارد از پشت به من نزديك مي شود. سرم را كه برمي گردانم يكدفعه جنازه اي با سرعت سُر مي خورد طرفم. پاي راستم را سريع بلند مي كنم، اما گوشه برانكارد فلزي مي گيرد به پايم. تعادلم را از دست مي دهم و براي آنكه روي جنازه نيفتم جست مي زنم و از روي جنازه مي پرم آن طرف. گوشي تلفنم مي افتد زمين. جنازه توقف كرده و چند نفر كه انگار از بستگانش هستند دارند چپ چپ و با غيظ نگاهم مي كنند. به دالاني نگاه مي كنم كه جنازه اي كفن پيچ از آن آمده است بيرون. خانواده اش برانكارد را برمي دارند، روي دوش مي گذارند و شيون كنان بيرون مي روند. گوشي تلفنم را دو انگشتي از روي زمين برمي دارم؛ نمي توانم آن را توي دستم بگيرم.


ورود به شهر مردگان
معصومه بهرامي مرده شوري است كه عاشقانه كارش را دوست دارد و حاضر نيست آن را با شغل ديگري عوض كند. مي گويد: وقتي به يك مسافرت چهار يا پنج روزه مي روم دلم براي مرده شورخانه تنگ مي شود .
محمود ولي به محض اين كه كار جديدي پيدا كند غسالخانه را رها مي كند:
- از سر ناچاري آمدم اينجا. نجاري داشتم، ورشكست شدم و از تابوت سازي اينجا سر درآوردم. 7 ماه توي تابوت سازي بودم. بعد هم سر از غسالخانه درآوردم و مرده شور شدم. حالا 7 سال است كه اينجا دارم كار مي كنم .
پا مي گذارم توي غسالخانه. پشت هر كدام از شيشه ها چند نفر دارند با چشم هاي سرخ و ماتم زده به آن طرف ديگر نگاه مي كنند. سرم را به شيشه مي چسبانم. جنازه مردي تقريبا 70 ساله توي حوضچه افتاده. غسال، دست هاي جنازه را از آرنج با قدرت تمام خم مي كند تا يخ رگ و پي دست ها و عضلات منقبض بشكند. جنازه را توي حوضچه  مي چرخاند. كالبد بي روح، اين ور و آن ور مي شود و سرش مي خورد به ديواره حوضچه خاكستري. اين سوي شيشه ناگهان بغضي مي تركد: آقا تو رو خدا يواش. قسمتون مي دم. تورو خدا آروم بشورينش .
- به ميت كه نمي شه گفت دستت رو بگير بالا تا تنت رو ليف بكشم، يا بچرخ تا بشورمت. خيلي ها از پشت شيشه به ما فحش مي دن. مردم فكر مي كنن خشك شدن جسد يا اصلا مرگ عزيزشان تقصير ماست ؛ اين را معصومه به من مي گويد.
حرف محمود هم همين است: از روز اول به ما گفته اند حتي ممكن است بستگان ميت توي گوش آدم بزنند و فحش بدهند ولي ما حق نداريم كوچك  ترين بي احترامي و توهيني به ميت و بستگانش بكنيم. به هر حال آنها توي شرايط روحي بدي هستن. آدم بايد خودش رو جاي اونا بذاره. هر چند كه فشار چنداني به ميت وارد نمي شه. سكوها و حوضچه هاي ما ليزه و با يك حركت و فشار كم هم مي شه يك جسد
۱۵۰ كيلويي رو جا به جا كرد، اما بالاخره وزن جنازه هم مهمه. طبيعيه كه فشاري كه به يك جنازه 170 كيلويي و ما وارد مي شه، با يك جنازه 50 كيلويي قابل مقايسه نيست .
خودم را مي كشانم پشت يكي ديگر از شيشه ها. در هر طرف سالن، چهار پنجره شيشه اي تعبيه شده است. شيشه هاي اين پنجره ها از بالا با برچسب هاي مات پوشانده شده  و فقط پايين شيشه، يك بيضي به اندازه عرض پنجره، مات نشده و مي توان عمليات غسالي را از آنجا ديد.
مات كردن قسمت بالاي شيشه ها قاعدتا به خاطر اين است كه مردم صورت غسال ها را نبينند و غسال ها هم راحت تر به كارشان برسند. نگاهم را كه از توي حوضچه برداشتم، روي قامت غسال ها سكته كرد. لباس هاي سبز تيره پوشيده بودند با چكمه و دستكش هاي سياه. كمربندهاي پهني بسته بودند كه معمولا وزنه بردارها استفاده مي كنند و روي شان نوشته شده بود sport . داشتند جنازه تازه اي را از توي كاور بيرون مي كشيدند. لباس هايش را با قيچي پاره كردند. جسد برهنه شد و عده اي اين سو زدند زير گريه.
محمود به كف دست هايش نگاه مي كند: اولين بار آدم چندشش مي شه به جنازه دست بزنه، اما يه جنازه كه بشوري ترست مي ريزه. اولين جنازه اي كه من شستم يك پيرمرد تقريبا 60 ساله بود. البته بخشي از ترس آدم مال اينه كه مبادا نتونه ميت رو درست بشوره .
معصومه اولين جسدي را كه شست، مادربزرگش بود: وصيت كرده بود من بشورمش. توي شهرستان ... بوديم. من 24 سال داشتم و با جان و دل مادر بزرگم رو شستم. بعد از ورشكست شدن شوهرم كه حسابدار يك شركت بود، توي سن 27 سالگي به اينجا اومدم. يك هفته طول كشيد تا عادت كنم. اوايل خيلي ترس داره. اگه بعد از يه مدت عادت نكني نمي توني اين كار رو ادامه بدي. تا خداوند قدرت اين كار رو به آدم نده نمي توني انجامش بدي. با خيليا مواجه شدم كه از پسش برنيومدن. يه بار يه خانومي اومد مشغول به كار شه ولي حتي يه لحظه هم نتونست دوام بياره و فرار كرد .
يكي از آنهايي كه اين سوي شيشه گريه مي كردند دوربين تلفن همراهش را رو به جسد گرفت. شاتر زد. نگاهي به جسد توي صفحه نمايش تلفنش انداختم، بعد به خود جسد. مرد حدودا 35 ساله اي بود كه بالاتنه اش سوخته بود و صورت عجيبي داشت. خون لخته اي از بيني اش بيرون زده بود، اما انگار طوري نبود كه نشود شست. غسال برچسبي را به ديواره كاشي پنجره چسباند تا كساني كه آن طرف شيشه ايستاده اند نام و شماره ميت را ببينند. بعد از بستگان ميت اجازه گرفت. آنها كه اجازه دادند دست به كار شد.
معصومه گفت: اگر ميت سوخته يا تصادفي باشه و وضعيتش طوري باشه كه موقع شستن پوستش كنده بشه نمي شوريمش؛ با خاك تيممش مي كنيم .
يك نفر سطلي از حوضچه  آب پر كرد و روي جنازه ريخت. چند قطره آن شتك زد روي شيشه. از خواب بيدار شدم انگار. به صورتم دست كشيدم. خيس نبود.
محمود از كارش مي گويد: بايد همه جاي جنازه رو آب بگيره. اگه جايي از بدن خيس نشه. ميت نجسه. به هر حال ما داريم به نيابت از ميت غسل رو انجام مي ديم و چون اين كار رو پذيرفتيم بايد درست انجامش بديم .
معصومه هم از آدم هاي غسالخانه مي گويد: يه نفر غساله، يكي كمك غسال، يه نفر هم آبريز و يك نفر ديگه كفن بُر. البته توي غسالخانه زنانه جمعا 20 نفر كار مي كنن، اما غسال ها 4 نفر هستن. هر كدومشون تقريبا روزي 17 نفر رو مي شورن. بقيه هم مقدمات قبل و كاراي بعد از غسل و يا نظافت و سوزوندن لباس جنازه ها رو به عهده مي گيرن .
به خودم كه آمدم ليف زدن ميت تمام شده بود. سنگين بود و غسال ها را حسابي از نفس انداخته بود.
كارشان كمرشكن است. روزانه معمولا بين 170 تا 180 جسد به غسالخانه مي آورندمحمود يكي از غسال هاي قبراق و سرزنده است اما او هم از سختي كار در امان نمانده؛ يك بار صبح زود تا خم شدم كه اولين جنازه رو بلند كنم يه دفعه كمرم تقي صدا كرد. به چه روزي افتادم. كلي طول كشيد تا بهتر شدم. الان هم ديسك كمر دارم. بايد بدن آدم آمادگي داشته باشه. نمي شه كه اين همه جنازه رو همين طوري بلند كرد .
نام عکاس این عکس را نمی‌دانم

يك لحظه تصور كردم اگر توي آن فضاي خيس و لغزنده، جنازه از دست هايشان بيفتد زمين، چه اتفاقي مي افتد؟
چند لحظه چشم هايم را بستم. صداي موجي كوتاه آمد. چشم هايم را باز كردم. يكي از آن مردهاي توي آكواريوم يك سطل آب ريخته بود روي ميت.
اول غسل سدر مي دهند، بعد غسل كافور و بعد هم آب خالص. جنازه را روي سكوي مرمري مي گذارند. پنبه فرو مي كنند توي دهان، گوش ها، سوراخ بيني، لاي انگشت هاي پا و شكاف هاي بدن.
خودشان مي گويند: اين جوري كفن ميت تا زماني كه توي قبر بره تميز مي مونه .
كفن بُر، خلعت و كفن را روي سكوي ديگري آماده كرده است. پارچه سفيد دور جنازه پيچيده مي شود و با فاصله هاي منظم از بالا تا پايين با نوار باريكي از جنس خودش گره مي خورد. بعد ميت را روي برانكارد مي گذارند كه دوپايه اش در يك ريل كار گذاشته شده و برانكارد را هل مي دهند. جنازه چند متري روي ريل حركت مي كند و از دالاني در سالن ورودي بيرون مي آيد. بستگان ميت او را تحويل مي گيرند؛ كار تمام است.


جشني براي عزرائيل
حالا معصومه بهرامي در اتاق سرد ساختماني نزديك غسالخانه روبه روي من نشسته؛ زني، تقريبا ريزنقش با چهره اي بشاش كه با انرژي حرف مي زند.
- 35 سال دارم. در سن 19 سالگي ازدواج كردم. همسرم 4 سال از من بزرگ تره. دو تا پسر دارم كه 15 و 12 سالشونه. همسرم حالا راننده تاكسيه. وقتي در 27 سالگي پا به غسالخانه گذاشتم، تحصيلاتم تا اول دبيرستان بود اما ديپلمم را گرفتم و بعدها دو تا ديپلم كامپيوتر ديگر هم گرفتم. حالا مسئول قسمت غسالخانه زنانه هستم. در روز 8 ساعت كار مي كنيم. آخر ماه خود سازمان به ما 248 ساعت اضافه كاري مي ده.
- چقدر حقوق مي گيرين؟
- با اضافه كاري و كار جمعه ها ماهي 500 هزارتومن.
- كجا زندگي مي كنين؟ منزلتون اجاره ايه؟
- شهر ري زندگي مي كنيم. خونه هم مال خودمونه.
- با مترو سر كار مياين؟
- نه ماشين دارم.
- ماشينتون چيه؟
- PK. البته تازه خريدم، هشت ماهه.


صفر آزادي نژاد كه دو سال پيش ديگر بازنشست شده و از غسالخانه رفته، سال 1365 به فريدون صديقي گفته بوده كه روزي 1397 ريال بدون اضافه كار حقوق مي گرفته و از ساعت 7 صبح تا 4 بعدازظهر كار مي كرده.

- نترسيدين وقتي مادربزرگتون رو توي سن 24 سالگي شستين؟
- نه، گفتم كه! مي گن هر انسان مسلماني قبل از اينكه از اين دنيا بره بايد هفت تا ميت رو بشوره.
- شستن چه جسدهايي ناراحتتون مي كنه؟
- بچه ها. شستن بچه ها خيلي ناراحتم مي كنه.
- تا به حال شده با جسدي مواجه بشين كه قدرت شستن رو از شما بگيره؟
- آره. يه بار يه بچه دو ساله رو آورده بودن كه از روي تراس افتاده بود. هر كاري كردم نتونستم بشورمش. خيلي صحنه دلخراشي بود. خدا كنه هيچ بچه و جووني نميره.
- بچه ها و فاميلتون مي دونن كجا كار مي كنين؟ واكنششون چيه؟
- بچه هام مي دونن. حتي اومدن محل كار من رو هم ديدن. همسر و بچه هام مشكلي با اين قضيه ندارن، اما بستگان و اهل فاميل رابطه شون رو با ما قطع كردن. مردم از ما چندششون مي شه. به نظرشون ماها آدماي كريهي هستيم. اوايل خيلي ناراحت مي شدم. اما ديگه به غيبتا و تهمتاشون عادت كردم، اهميتي نمي دم.
- از موش يا سوسك مي ترسين؟
- نه از هيچي جز خدا و گناه كردن نمي ترسم.
- شب ها كابوس مي بينين؟ ارتباطتون با مرده ها توي خواب چطوره؟
- آره خواب مي بينم ولي ارتباطمون همون ارتباط كاريه كه توي بيداري داريم.
- تا به حال كسي از اطرافيانتون ازتون خواسته بعد از مرگش بشورينش؟
- شوهرم خواسته كه بشورمش. من و شوهرم وصيت كرديم وقتي مرديم ببرنمون شهر خودمون. اگه خداي نكرده اون زودتر از من مرد، خودم مي شورمش.
- فكر مي كنين اين كار چقدر روحيه تون رو خراب مي كنه؟
- معلومه كه روحيه مون رو خراب مي كنه. وقتي از صبح تا غروب فقط با مرگ زندگي كني، داغون مي شي. با اين همه من شادي رو دوست دارم. اگه يه سر به محل استراحت ما بزنيد مي بينيد كه مثل مهد كودك اون رو با گل و كاغذاي رنگي تزئين كرديم، با اينكه شادي رو دوست دارم ولي عروسي نمي رم، به خاطر اينكه توي عروسي، خيلي كارهاي حرام انجام مي شه. شما تا به حال ديدين كسي توي عروسي پاشه بره نماز بخونه؟ هرچي ما تو اين دنيا بيشتر بمونيم، بيشتر گناه مي كنيم.
- تلخ ترين بخش اين كار چيه؟
- ذهن مردم. مردم ما رو موجودات كثيفي مي دونن. احساس مي كنم وقتي با ما روبه رو مي شن دروغ مي گن و خيلي از احساس هاي واقعي شون رو پنهان مي كنن.
- در حين كار با همكاراتون شوخي هم مي كنين؟
- در حين شستن ميت هر نوع شوخي و خنده اي ممنوعه ولي ما خودمون وقتي توي سالن استراحت دور هميم با هم شوخي و خنده هم داريم. جوك هم مي گيم. چند وقت پيش من به همكارام گفتم ما كه هيچ عروسي و جشني نمي ريم، دست كم خودمون يه جشن برگزار كنيم. يه جشن براي عزرائيل! به خاطر اينكه بين فرشته ها هيچ كس عزرائيل رو دوست نداره و براش جشن نمي گيره. از طرفي هم به نوعي با هم همكاريم.
- عوارض كار غسالي چيه؟
- چون خيلي با آب و رطوبت سر و كار داريم و از طرفي هم دائم بايد جنازه ها رو بلند كنيم رماتيسم و دردهاي كمر، زانو و مفاصل جزو چيزايي يه كه قبل از هر چيزي بهش مبتلا مي شيم.
- از آدم هاي معروف كسي رو شستين؟
- ما معمولا نمي دونيم كي مياد و كي ميره. نه تا به حال پيش نيومده. فقط يك مورد ... بود كه اون رو هم همكارم شست.
از زنده ها بايد بيشتر ترسيد
معصومه بهرامي مي رود. محمود جايش را مي گيرد. 32 سال دارد. 12 سال است كه ازدواج كرده. يك پسر و يك دختر دارد. ساكن خانه اي اجاره اي در شهرك فاطميه توي جاده قديم قم است. تا سوم راهنمايي درس خوانده. خودش هم اهل قم است. و 7 سال است كه در غسالخانه بهشت زهرا استخدام شده: به ما مي رسن. امكانات خوبه. هر از گاهي هم سفر شمال و مشهد برامون تدارك مي بينن .
در همان اتاق سرد رو به روي هم نشسته ايم. مي پرسم:
- از جنازه ها نمي ترسين؟
- نه. بايد از زنده ها بيشتر ترسيد.
- اوايل هم نمي ترسيدين؟
- چرا. خيلي مي ترسيدم ولي عادت كردم.
- يك غسال چطور اين كار رو ياد مي گيره؟ كجا آموزش مي بينه؟
- از اول كه آدم غسال نمي شه. يه آدم تازه كار اول از آمبولانس جنازه پياده مي كنه. بعد كم كم به عنوان كمك غسال آب مي ريزه، بعد وقتي كه يه مدت گذشت و اوستا شد مي شه غسال. به هر حال 52 نفر دارن توي كل بخشاي غسالخونه كار مي كنن. هيچ كس رو از راه نرسيده نمي ذارن غسال.
- چقدر حقوق مي گيرين؟
- 450 هزار تومن.
- در پركارترين روزها چند تا جسد مي شورين؟
- خيلي كه باشه روزي 25 نفر.
- زن و بچه و فاميل مي دونن كجا كار مي كنين؟
- آره همه مي دونن حتي رفيقام. هيچ مشكلي هم نداريم.
- شده از بستگان بهتون سفارش كنن اگه مردن شما بشورينشون؟
- نه تابه حال كسي سفارش نكرده، بعضي وقتا رفقا سفارش مي كنن ولي من خيلي شاكي مي شم.
- اگه من از تون بخوام من رو مي شورين؟
- خدا اون روز رو نياره. شما جووني.
- شده خودتون به كسي سفارش كنين كه بعد از مرگ بشوردتون؟
- آره با يكي از همكارام كه خيلي باهاش اياغم صحبت كردم و ازش قول گرفتم. اون هم قبول كرده.
صداي نوحه مي آيد از جيب كاپشن محمود. دست مي برد به جيب و تلفن همراهش را در مي آورد. زنگ تلفنش نوحه است. تلفن را جواب مي دهد و دوباره توي جيبش مي گذارد.
- از شخصيت هاي معروف كدوما رو شستين؟
- راستش ما متوجه نمي شيم. احتمالا خيلي بودن ولي از بين همه اونا موذن زاده اردبيلي رو يادم مونده كه از شستنش به خودم غبطه مي خورم. آخر وقت بود كه جنازه شو آوردن. خيلي نوراني و خوب بود. اين طور نبود كه به چشم ميت نگاهش كنم. الان هم هر جا تلويزيون نشونش مي  ده با افتخار به اطرافيانم مي گم من اين مرحوم رو شستم.
- چه كسايي رو نمي شورين؟
- همه را مي شوريم. فقط بعضي وقتا كه بستگان يه غسال رو آورده باشن، ما نمي ذاريم خودش ميت رو بشوره. مثلا
يه بار پدر يكي از بچه ها مرحوم شده بود. بالاخره سخت است. آدم كه نمي تواند پدر خودش را بشورد و ما شستيم.


حرف ديگري نداشتم؛ از صبح چيزي نخورده بودم. به مدير روابط عمومي هم كه چند ساعت پيش تماس گرفته بود و براي ناهار خواسته بود تا برگردم گفته بودم كه چيزي نمي توانم بخورم. بلند شديم كه خدا حافظي كنيم و هركدام سي خودمان برويم. دستم را دراز كردم. با هم دست داديم. دستش را فشار دادم ببينم چقدر قوي است. دست هايش سرد و قوي بود.


ماشين غسل
وقتي از او خداحافظي كردم نمي دانستم دوباره چند روز بعد با او و معصومه بهرامي دوباره تماس مي گيرم تا بپرسم: اگه قرار باشه غسل مرده ها به وسيله دستگاه هاي پيشرفته و هوشمند انجام بشه و در ضمن اين اتفاق باعث بيكار شدن شما نشه و شما فقط مديريت و كنترل دستگاه ها رو به عهده بگيرين چقدر از اين اتفاق استقبال مي كنين؟
معصومه بهرامي گفت: حد و حدود دخالت اين دستگاه ها بايد مشخص باشه. مثلا اگه توي بخش هايي كه به حمل جنازه مربوط مي شه و مي تونه فشار وزن جنازه رو كه ما بايد تحمل كنيم به عهده بگيره خيلي خوبه، ولي شستن و غسل رو كه نمي شه به ماشين واگذار كرد.
- چرا؟
- نمي شه ديگه. براي ميت مسلمان نمي شه. من بايد سردي و گرمي آب را روي تن ميت حس كنم. ما با ميت حرف مي زنيم و يك رابطه احساسي برقرار مي كنيم. به هر حال روح اون ميت اونجا شاهده و مي بينه كه داره به وسيله ماشين شسته مي شه يا آدم و اين يه توهينه به ميت. شايد ما براي مردم كريه باشيم ولي اين شغل براي ما كريه نيست. من خودم شخصا دلم نمي خواد توسط ماشين شسته بشم.
محمود: اگه بشه كه خيلي عاليه. كار همه غسال ها راحت تر مي شه. البته به شرطي كه ما بيكار نشيم. اين آرزوي همه ماهاست. البته قبلا يه بار موضوع رباتيك شدن مراحل انجام غسل مطرح شد اينجا، ولي مثل اينكه اين موضوع به لحاظ شرعي درست نيست، چون توي فتواهاي مختلف مراجع گفتن كه غسال بايد عاقل، بالغ و شيعه 12 امامي باشه.


آن روزنامه نگار قديمي وقتي روي نيمكتي زير كاج ها و نارون هاي غسالخانه با صفر آزادي نژاد گرم صحبت بوده در دلش گفته: بدم نمي آيد اگر مردم، او مرا بشويد.
حالا صفر آزادي نژاد دوسال است كه بازنشسته شده و فريدون صديقي هم هنوز دارد آن گزارش را كه نزديك به دو دهه پيش با تيتر «گفت وگو با يك مرده شور بهشت زهرا» منتشر شد سر كلاس هايش تدريس مي كند. روزي كه رفتم تا ببينم بعد از اين همه سال چه حسي از آن فضا در نگاه و كلماتش باقي مانده است، گفت: همه چيز عوض شده. الان همه چيز مكانيكي شده. آن وقت ها خلوص بيشتري بود. تعداد مرگ و ميرها زياد شده و آن روند هم طبعا مكانيكي تر اجرا مي شود. خيلي چيزها عوض شده. از جمله من؛ من حالا دو تا نوه دارم... .
محمد زاهري راه بلد من، حالا يكي از آمبولانس هاي نعش كش را وسط يكي از خيابان هاي بهشت زهرا با حركت دست نگه مي دارد تا مرا به در خروجي برساند. در عقب را باز مي كنم؛ صندلي نيست، جعبه اي سياه رنگ و بزرگ جاي صندلي هاي عقب را گرفته. زهرايي مي خندد.
- پسر خوب! نعش كش كه صندلي عقب نداره. بشين جلو.
خداحافظي كرديم و راننده آمبولانس مرا از شهر مردگان بيرون برد.
من اما برخلاف فريدون صديقي اصلا دلم نمي خواهد وقتي مردم كسي مرا بشورد. نمي خواهم يك كابوس به كلكسيون كابوس هاي مرداني اضافه كنم كه هر روز قبل از غروب و بعد از پايان يك روز مرده شويي روي نيمكت سيماني مي نشينند تا ته مانده هاي آفتاب، چيزي از رطوبت استخوان هاي شان را بيرون بكشد، تا تنفس هواي تازه، بوي سدر و كافوري كه ديگر در مشامشان ابدي شده را چند لحظه بتاراند و زندگي چند لحظه در مقابل زندگاني كه با مردگان بيشتر زندگي مي كنند قدم بزند.

Balatarin Donbaleh Mohandes Delicious Digg Stumbleupon Furl Friendfeed Twitter Facebook Greader Addthis to other Subscribe to Feed

2 نظرات:

Mehdi Bolurian said...

سلام
اسم اون عکاسی که نمی دونی تو غسالخونه
رئوف محسنی
دوست من

رضا ولی‌زاده said...

ممنونم جناب بلوریان

Post a Comment