مثلث كابوس

Friday, December 23, 2005

رضا ولی زاده- همشهری: صداي قطار مي آيد. زمين مي لرزد. مرتضي سرش را بلند مي كند. دير است. قطار خيمه زده روي سينه مرتضي. كف دومين واگن قطار مي گيرد به كله اش. مغزش مي پاشد به ريل و چرخ هاي قطار. مي پيچد. قطار مچاله اش مي كند. گلوله مي شود زير قطار و 20متري وسط ريل كشيده مي شود؛ حتي نمي فهمد خواب بوده يا بيداري. شايد هم قرار است بيدار شود، از وسط ريل بلند شود لباس هايش را بتكاند و راه بيفتد سمت خانه؛ حتي براي لكوموتيوراني كه در سياهي شب گم شده و قطارش را هم با خودش برده دستي تكان بدهد.
مرتضي هنوز همان طور كه وسط ريل راه آهن خوابش برده بود، دراز كشيده؛ فقط سرش له شده و از صورتش هيچ چهره اي نمي توان به ياد آورد.
گرگ و ميش صبح، چادر سياهي پر از بوي نان داغ از روي ريل مي گذرد. كاپشن خاكي و شلوار سدري رنگي كه وسط ريل افتاده براي زني كه زير چادر سياه جا گرفته، كسي جز مرتضي، پسر همسايه نيست كه احتمالا توي همان لباس هاي پاره و بركه كوچك خون دراز كشيده.
زن جيغ مي كشد. از خط آهن كه مي گذرد به كوچه اي مي پيچد و خبر مرگ را با بوي نان تازه و ترس مي ريزد به خانه همسايه اي كه اهالي آن هنوز نمي دانند خوابند يا بيدار.
حالا حجله مرتضي درست روبه روي خط آهن تهران- اهواز ايستاده و علي آقاي بنا همان طور كه انگشت سبابه اش را به طرف او نشانه رفته از كابوس هايي حرف مي زند كه از سال 1342 كليد خورده اند و مي ترسد تا روز آخر عمرش مثل هر شب پشت پنجره اش تعبير شوند. هر شب شش يا هفت مرد پشت ديوار اتاقش يعني درست پاي پنجره مي ايستند. بعد صداي شر شر مي آيد و زمزمه هايي كه به خنده تبديل مي شوند. زنش گوش هايش را مي گيرد و علي آقاي بنا دندان هايش را روي هم فشار مي دهد.
- بعضي شبا تعدادشون زياد نيست. شايد مثلا يكي- دو نفر؛ البته حتي اگه نيان من خواب مي بينم كه ميان؛ ديگه عادت كردم. ما لب خطي ها همه مون عادت كرديم. يعني چاره اي نداريم .
ده ها سال پيش آنها كه داشتند كلنگ خط آهن تهران- تبريز و تهران- اهواز را مي زدند كف دستشان را بو نكرده بودند كه روزي اين دو خط آهن، ديواري از وحشت و بدبختي دور خانه هاي توسري خورده بالاي فرودگاه قلعه مرغي خواهد كشيد و آن محله محصور را به جزيره اي تبديل خواهد كرد كه ساكنان آن هر روز بايد تاواني سخت براي زيستن بدهند.
هر كدام از اين خط آهن ها به فضاي دنج و وسيعي تبديل شدند كه هر روز عصر عده زيادي را براي تزريق، كشيدن مواد مخدر و خوردن مشروب پناه مي دهد. خط آهن از دو طرف با نرده هاي سبز رنگ بلند محصور شده است. در هر 100 متر يك خروجي يا زيرگذر دست و پا كرده اند كه عبور مردم منطقه به خيابان هاي مجاور ساده تر شود.
وقتي براي تهيه گزارش پا به اين منطقه گذاشتم، از ماموري كه در ماشين نيروي انتظامي نشسته بود نشاني پاتوق معتادها را گرفتم؛ با دست همه مسير شرق به غرب خط تهران- اهواز را نشانم داد و گفت: اون جا پره؛ هوا تاريك بشه، همشون اونجا جمع مي شن .
- قضيه فقط معتاد نيست كه! تا به حال چند تا بچه رفته باشن زير قطار خوبه؟ بچه ها كه جايي واسه بازي ندارن، مي رن اونجا، از زير قطار رفتن بدتر هم هست؛ اونجا پره از سرنگ آلوده. كلي معتاد و قمارباز مشغولن.
اين حرف صاحب يكي از بنگاه هاي معاملات ملكي لب خط است. اين اصطلاح لب خط هم آنجا براي همه يعني همان خط ريل راه آهن. صاحب بنگاه معاملات ملكي كه حتي به من هم شك دارد با ترديد و دودلي سرتاپايم را ورانداز مي كند.
- آقا مي دوني چيه؟ از من نشنيده بگير، ولي تو اين محل خيليا قاچاق فروشن. لب خط اين قدر مشتري هست كه بتونن ازشون پول دربيارن.
همانجاست كه علي آقاي بنا با موتور هونداي 125 از راه مي رسد و همان طور كه با صاحب بنگاه مسكن حال و احوال مي كند از حرف هاي ما بو مي برد كه داريم درباره خط آهن حرف مي زنيم. سر درد دلش باز مي شود.
- يه خورده كه هوا تاريك بشه، همه معتادا مي ريزن لب خط. نيرو انتظامي هم هيچ كاري به كارشون نداره. مامورا جاهاي پرت نمي آن؛ به هر حال مسيرش سرراست نيست، ماشين خور نيست. بيشتر مي رن جاهاي شلوغ، مثل ميدون فلاح. به خاطر همين لب خط واسه همه خلافكارا شده عين خونه خودشون.
علي آقاي بنا پيشنهادي مي دهدكه من توي هوا شكارش مي كنم.
- مي خواي بشيني ترك من يه چرخ بزنيم، خودت با چشم خودت ببيني؟
من مي پرم ترك موتورش. راسته خيابان نسترن را مي گيرد و از شرق به غرب خط تهران- اهواز را طي مي كنيم. بعضي جاها كه عده اي نشسته اند و دارند پاي آتشي بساط تزريق يا سيگاري بار زدن را پهن مي كنند، نيش ترمزي مي زند.
- تابلو نيگاشون نكن. بعضي يا شون منو مي شناسن. فردا فكر مي كنن من واسه شون مأمور پأمور آوردم؛ باهام چپ مي افتن. اينا بدجوري هواي همديگه رو دارن. ما هم كه لب خط داريم زندگي مي كنيم، باهامون چپ بيفتن ديگر كارمون زاره. من دختر بزرگ دارم تو خونه. دو تا پسر دارم. يه وقت مي بيني يه كاري دست زن و بچه مون مي دن. علي آقا چند بار هم رفته نيروي انتظامي و خواسته بيايند خودي نشان بدهند تا بلكه چند روزي زهره آنها كه بست مي نشينند بريزد، اما تحويلش نگرفته اند. نزديك يك ساعت ترك موتورش دو خط آهن تهران اهواز و تهران تبريز را سر و ته مي كنيم.
از در خانه اش كه رد مي شويم كبوترهاي روي پشت بام خانه اش را نشانم مي دهد.
- مي بيني؟ اينارو خريدم، بلكه پسرم سرش به اينا گرم باشد، يه وقت نياد با اين لب خطي ها قاطي بشه، من كه نمي تونم زنجيرش كنم.
آجرهاي خانه علي آقا رطوبت برداشته و رنگ گرفته.
- فكر مي كني خودشون خبر ندارن؟ حالا شما هم بنويس. فكر مي كني چه اتفاقي مي افته؟ من از سال 1342 اينجا زندگي كردم. خيلي ها اومدن و رفتن و قول دادن اينجا رو درست كنن. نزديك 50 سال گذشته و هيچ خبري نشده.
به حجله ديگري مي رسيم: جوان ناكام علي- ب.
- اينم تو لب خط اينقدر تزريق كرد تا آخرش ايذر گرفت و مرد.
خانه هاي ضلع شمالي خط تهران اهواز و ضلع جنوبي خط تهران تبريز را يك در ميان خراب كرده اند. مي  خواهند خيابان وسيعي درست كنند. علي آقا مي گويد: خونه هايي كه خراب شده و بين دو تا خونه افتاده، واسه قماربازا جاي دنجيه. اينجا هم شده جاي قماربازا .
پياده مي شوم. با هم دست مي دهيم. كابوس شبانه علي آقا ترك موتور مي نشيند. علي آقا گاز مي دهد و با هم مي روند لب خط زندگي كنند.
صبح فردا دوباره همانجا هستم. پا مي گذارم روي ريل ها و از غرب به شرق خط تهران تبريز را گز مي كنم تا مردي 60 ساله با صورتي آفتاب سوخته در لباس رفتگران شهرداري دست هايش را رو به رويم بگيرد و ثابت كند كه هر روز در بيداري كابوس نمي بيند.
- سرنگ هايي كه اينجا هست بي حسابه. من بايد اين مسير رو تميز كنم. اگه سوزن يكي از اين سرنگا بره تو دستم بيچاره مي شم. دستكش هم كه ندارم. اگه ايدز بگيرم بدبخت مي شم.
به يك لنگه دستكش خاكستري رنگي كه توي دست چپش كرده نگاه مي كنم.
- اين رو هم پيدا كردم. به ما دستكش نمي دن كه. پاييز كه مي شه برگ اين درختا مي ريزه. من بايد لابه لاي برگ ها بگردم سرنگ پيدا كنم. هر بار ممكنه يكي از اينا بره تو دستم.
بعد شاخه يكي از درخت هاي كنار ريل را با دو انگشت مي گيرد، تكان مي دهد و مي گويد: اين درخت توته. آخر بهار بچه هاي اين محل مي ريزن اينجا توت بچينن، اون وقت اينجا به غير از توت، كلي معتاد تزريقي و قوطي مشروب و سرنگ هم مي بينن. فقط من مي دونم اينجا چه خبره. حتي معتادا نرده هاي اطراف خط رو مي كنن، مي برن مي فروشن .
كيسه نايلوني مشكي بزرگي در دست دارد كه آن را پر كرده از سرنگ و آشغال هايي كه از مصرف معتادها باقي مانده است. بي آنكه در بند خداحافظي باشد، راهش را گرفته و با كابوس هايش مي رود ته خط؛ مردي كه نامش علي اسلامي است و اهل اسلامشهر و هر روز از جاده ساوه تا آخر خط را نظافت مي كند.
اين منطقه غريب در جنوب خيابان قزوين و شمال فرودگاه قلعه مرغي، بين بزرگراه نواب و جاده ساوه و در ميان ريل هاي راه آهن و بزرگراه ها و جاده ها اسير شده است.
وقتي به يكي از ساكنان جزيره گفتم قرار است خط آهن را از اين محدوده خارج كنند، اول چشم هايش را تا جايي كه توانست باز كرد و گفت: اينكه خيلي خوبه،  درستشم همينه. تازه شهرداري مي تونه به جاش مغازه و ميدون بار و از اين جور چيزا دست و پا كنه كه جووناي لب خط به جاي چرت زدن از سر خماري يا نشئگي برن اونجا كار كنن . بعد پوزخندي مي زند:
- والله چي بگم؟ اميد كه كسي رو تا به حال نكشته. انشاءالله كه ما رو هم نكشه.
از وسط ريل ها راه مي افتم سمت نواب. غير از كابوس هاي شبانه علي آقاي بنا و كابوس هاي روزانه آن رفتگر پير، كابوس زنان و مردان ديگري را مرور مي كنم كه در گرگ و ميش صبح نان تازه بغل زده اند يا دارند مي روند ناني در بياورند و بايد از اين مسير پر هول و هراس بگذرند. يكدفعه از لاي شمشادها جواني بلند مي شود. چشم هايش روي صورت من دو دو مي زند. شلوار سبز و ته ريش دو روزه ام به شكش انداخته. دستم را با چاقو از جيبم بيرون مي آورم. سرم را پايين مي اندازم و بي آنكه نگاهش كنم از كنارش مي گذرم. از گوشه چشمم مي پايمش. تمام حواسم را مي ريزم توي گوشم تا اگر خواست از پشت حمله كند، صداي پاهايش را بشنوم. خنده دار است؛ البته نه حالا بعدا مي فهمم كه خنده دار است. هر دو براي هم كابوسي تراشيده ايم كه در وحشتش ته دلمان خالي مي شود.
ياد گزارش مفصل آزاده بهشتي از اين جزيره مي افتم كه پيش از اين چاپ شد. در ابتداي گزارشش نوشته بود: تعجب نكنيد! هنگام عبور قطار از منطقه تمام مسيرهاي گذري بسته مي شود و ساكنان به طور معمول مجموعا روزي 1600 ساعت از وقت خود را پشت اين چراغ هاي قرمز تلف مي كنند .
براي 300 هزار نفر ساكن اين منطقه كه زندگي شان بر مدار مرگ مي چرخد، اهميت تلف شدن چنين زماني به يك شوخي سرگرم كننده مي ماند.
كابوس هاي علي آقا بنا، آن رفتگر پير و صاحب بنگاه معاملات ملكي از ترس انتشار نام هايشان در اين نوشتار را هم بايد به مجموعه كابوس هاي مردم اين منطقه اضافه كرد؛ مردمي كه از زندگي ترس  آموخته اند. قطار خاك گرفته سبز رنگي سكوت ريل را مي شكند. تلق تلق عبور مي كند. معلوم نيست تا امروز خواب از سر چند نفر پرانده است.
لینک این گزارش در روزنامه همشهری: مثلث کابوس
جمعه دوم دی 1384

Balatarin Donbaleh Mohandes Delicious Digg Stumbleupon Furl Friendfeed Twitter Facebook Greader Addthis to other Subscribe to Feed