عليرضا! ما بازهم سقوط مي‌كنيم

Wednesday, December 07, 2005

رضا ولی زاده- همشهری: عليرضا بلندبالا بود و چهارشانه. هيبتي داشت، اما انگار دل گنجشكي توي سينه‌اش بود. آنقدر كه با مرگ قورباغه‌اي كوله‌پشتي‌اش به كوه دماوند تبديل مي‌شد: «نا نداشتم كوله‌پشتي روبردارم».

از «عليرضا برادران نجار»، يك عكس بيشتر از تمام عكس‌هايش در خاطرم مانده است؛ دو مار از دو سو به قورباغه‌اي حمله كرده بودند. اين عكس را سال79 توي شمال گرفته بود. دوربين عليرضا توي كوله‌پشتي‌اش بوده. ميني‌بوسي كه مي‌خواسته آنها را به فرودگاه برساند، داشته حركت مي‌كرده. كسي گفته عليرضا لفتش نده، ماشين داره مي‌ره! عليرضا دوربين را كشيده بيرون، لنز را روي دوربين سوار كرده؛ آن وقت‌ها خبري از دوربين ديجيتالي نبود؛ بايد با كلي خست شاتر مي‌زدي.

دست و بال عليرضا از وسيله پر بوده. مي‌گفت فيلم رو چك كردم. يكي بيشتر تهش نمونده بود. لنز رو تنظيم كردم. خدا‌خدا كردم خوب از كار دربياد. قورباغه هنوز داشت بين دهن دو تا مار كش ميومد. شاتر زدم. بچه‌ها هي صدا مي‌زدن: «عليرضا بيا!» نه دلم ميومد بمونم، نه مي‌خواستم برم. قورباغه از وسط پاره شد. دلم لرزيد. دهنم تلخ شد.

آن روز فقط گنجشك دل عليرضا را از چشم‌هايش ديدم، اما وقتي زلزله بم همه ما را روي ويرانه‌هاي آن شهر دور هم جمع كرد، عليرضا هم مثل من و بقيه بچه‌ها با سر و روي خاكي مي‌چرخيد روي ويرانه‌ها و شبح مرگ را روي خشت‌خشت آن ويرانشهر ثبت مي‌كرد.

آن روزها دوربينش نعش‌كش بود. خدا مي‌داند چند صد جنازه را با آن دوربين به تهران تشييع كرد. روي جنازه‌ها و ويرانه‌ها مي‌چرخيد تا پنجره تازه‌تري به مرگ، زندگي، عشق، مهر و روياي آن آدم‌ها باز كند. بالاخره ما همه‌مان جايي دور از چشم همديگر توي دل خرابه‌اي يا پاي نخلي زانو زده بوديم و گريه كرده بوديم. گنجشك دل عليرضا هم بارها آن شانه‌هاي ستبر و پهن را به لرزه درآورده بود.

توي كمپ خبرنگارها روي سكويي نشسته بوديم. با انگشت سبابه به دوربينش زدم و گفتم: «اين تابوت ديجيتالي رو بده يه خرده عكسا رو نيگا كنيم بلكه دلمون بتركه!».

اخم كرد. دوربين را نداد؛ لج كرده بود. گفت: «بي‌مزه!». خنديدم. بيشتر عصباني شد. فكر مي‌كرد مي‌خواهم به عنوان تفريح، جنازه نگاه كنم. كلي نازش را كشيدم تا حاضر شد دوربين را بدهد. بعد خودش گذاشت و رفت.

گفتم: «كجا؟ بيا توضيح بده! شرح عكس لازمه!».

گفت: «حرفشم نزن. اصلا نمي‌تونم دوباره نيگا كنم».

بعدها كه آمديم تهران از پس‌لرزه‌هاي آن اتفاق هنوز دلش مي‌لرزيد.

سه سال پيش صاحب يك دوقلو شد؛ دوتا قندعسل؛ يكي اسمش شد سوگند و ديگري كوثر. دوقلوها نارس بودند؛ عليرضا براي زنده ماندنشان خودش را به آب و آتش زد. هيچ يك از بچه‌هاي تحريريه روزنامه جوان حال آن روزهاي عليرضا را از ياد نبرده‌اند. من و عليرضا از سال 77 كار جدي و مداوم را از روزنامه جوان شروع كرديم. بعدها عليرضا سر از خبرگزاري فارس درآورد.

آفتاب بسياري از روزها در حالي طلوع مي‌كرد كه بر پيشاني برخي روزنامه‌هاي كشورمان عكس‌هايي كه عليرضا مي‌گرفت به عنوان عكس يك نشسته بود. چند بار هم خبرگزاري‌هاي مطرح دنيا از عكس‌هايش استفاده كردند، اما هرگز فكر نمي‌كردم در بيست و نهمين پاييز زندگي‌اش روزنامه‌ها عكس خودش را بر پيشاني ببندند.

فريم بعدي كه عليرضا را در قابي از اشك برايم ثبت مي‌كند، روز‌سه‌شنبه است؛ توي كتابخانه روزنامه نشسته‌ام؛ دارم داستان سياوش شاهنامه را مي‌خوانم. ابوالحسن مختاباد مي‌گويد:«چي مي‌خواني؟»

 مي‌گويم:«سياوش» شاهنامه. چه داستان غرييبه اين سياوش. من هر وقت كفگيرم ته ديگ مي‌خوره سياوش مي‌خونم».

 چرا سياوش مي‌خواندم؟ سياوش مي‌خواست از آتش بگذرد؛ اما نه زار و ذليل. چنانكه رسم پهلواني‌ست، سربلند و آزاده به آتش زد:«سياوش بر آن كوه آتش بتاخت/ نشد تنگ دل، جنگ آتش بساخت».

 سياوش  به  آتش مي‌زند. يك SMS سنگ دلم را مي‌تركاند. كسي مي‌گويد هواپيماي خبرنگارها  سقوط كرده.  تو هم توي هواپيما بوده‌اي. مي‌خواهم شماره‌ات را بگيرم؛ جرات نمي‌كنم. به بچه‌ها زنگ مي‌زنم. مي‌گويند كارت سوخته‌ات را پيدا كرده‌اند. بازهم باور نمي‌كنم. عاقبت خبرگزاري فارس، خبر پروازت را با عكسي از تو توي چشم‌هايم شليك مي‌كند. تار مي‌بينمت؛ پشت مي‌كنم به تحريريه و مي‌نويسم: «عليرضا بلندبالا و چهارشانه بود؛ عكاس بود. رفيق با مرام من بود.»

عليرضا! من كه باور نمي‌كنم، تو باور مي‌كني؟ من دارم براي رفتن تو يادداشت مي‌نويسم؟ يعني بايد شماره‌ات را براي هميشه حذف كنم؟ در دسترس نيستي ؟ خاموشي؟ پس هفت سال رفاقتمان چه مي شود؟

آرام نمي‌گيرم. منتظر پايان يادداشت نمي‌مانم. شماره‌ات را مي‌گيرم:«دستگاه مشترك مورد نظر خاموش است».

 بعد از سقوط هواپيما همسر يكي از بچه‌هاي خبرنگار گفته بود:«مگر از روي نعش من رد شي تا بذارم با هواپيما ماموريت بري.»

فردوسي مي‌گويد:«سراسر همه دشت بريان شدند / بدان چهر خندانش گريان شدند».

 فريدون صديقي - پير قبيله روزنامه‌نگاري- پشت بندش درمي‌آيد :«آدم كه از ترس مرگ، خودكشي نمي‌كند».

سياوش از آتش  بيرون مي‌آيد.  تو و بقيه پرواز كرده‌ايد.  قبيله  ما تنها مي‌شود، اما  مهم نيست. با اين سقوط كار قبيله ما تمام نيست. قبيله ما براي تهيه گزارش از هرگونه«جنگ با دشمن فرضي» يا واقعي و هر اتفاق ديگري با هواپيماي بعدي هم پرواز مي‌كند. با هواپيماي بعدي هم سقوط مي‌كند؛ اما فروختني نيست. سقوط مي‌كند تا بگويد لطفا ناوگان هوايي، دريايي، زميني و زيرزميني اين سرزمين را بشوييد!

 مقابل در ورودي روزنامه حجله‌اي براي عكاس روزنامه ما گذاشته‌اند. روي پارچه‌اي نوشته شده:«عروج شهادت‌گونه محمد كربلايي احمد خبرنگار وعكاس روزنامه همشهري را به خانواده محترمشان تسليت مي‌گوييم».

 من اسمش را عروج شهادت گونه نمي‌گذارم. اين عين شهادت است. عليرضا، عكاس روزنامه ما و تمام كساني كه از اصحاب رسانه‌ها با اين هواپيما پرواز كردند شهيد شده‌اند.

 اين روزهاي تب وتاب و عزا مي‌گذرد. تسليت‌ها تمام مي‌شوند. وضعيت دوباره عادي مي‌شود و خدا مي‌داند كه چند سال بعد آيا كسي به فكر حمايت از خانواده‌هاي قربانيان خواهد بود؟ آيا سوگند و كوثر و مادر تنهايشان در حافظه متوليان اين جامعه باقي مي‌مانند؟ يا تنها كوچه‌اي يا بن‌بستي به اين نام رقم مي‌خورد:«بن بست عليرضا برادران نجار»؟
 چهارشنبه شانزدهم آذر 1384

Balatarin Donbaleh Mohandes Delicious Digg Stumbleupon Furl Friendfeed Twitter Facebook Greader Addthis to other Subscribe to Feed