مُدهای جدید برای هم‌دردی با مجاهدین در فیس‌بوک و بالاترین

Friday, April 08, 2011


شیوه‌های مختلف هم‌دردی با قربانیان اردوگاه اشرف و اعضای سازمان مجاهدین خلق در سایت‌های فیس‌بوک و بالاترین از این جهت جالب‌اند که اگر آن‌ها را کنار هم بگذاریم می‌توانیم فراتر از سنجیدن جایگاه این سازمان در ذهن اهالی فیس‌بوک و بالاترین، بخشی از محاسبات و معاملات و سرمایه گذاری‌های سیاسی و تصورِ افراد و گروه‌های مختلف را هم ببینیم. از همه مهم‌تر می‌توانید ببینید الان در عالم سیاستِ فیس بوکی چی مُد شده. اصرار دارم بگویم «مُد» نه «مدل».
به چند نمونه از این مُدها توجه کنید:

مُدِ سگ‌خور:
من سبزم. هیچ اعتقادی هم به روش‌ها و سیاست‌های سازمان مجاهدین خلق ندارم. اگه الان خانواده این جا نبود فحش ناموس هم می‌دادم بهشون ولی به نظرم حقوق بشر برای همه‌ی آدم‌ها باید یکسان باشه حتی اگه عضو سازمان مجاهدین خلق باشن که من باهاشون خیلی خیلی مخالفم و به نظرم اینا در شرایط عادی یه مشت جنایت کار بیش نیستن.

مُدِ من خیلی نایسم:
کشتن یک انسان برابر با کشتن همه‌ی آدم هاست.  این یک تراژدی بود و ما نباید در مقابل این جنایت سکوت کنیم.

مُدِ نزول اجلالِ همایونی:
من اعلام می‌کنم حمله‌ی نیروهای عراقی به اردوگاه اشرف و کشتار ساکنان آن محکوم است و من آن را در صفحه‌ی فیس بوک خودم واسه اد لیستم و کل جهان محکوم می‌کنم.

مُدِ روزنامه نگارِ مستقل:
حملۀ نیروهای عراقی به ساکنان اردوگاه اشرف هشت کشته و ده‌ها زخمی برجای گذاشت. رابرت گیتس به دولت عراق گفت خشونت اصلا قشنگ نیست. در حالی که برخی از رسانه ها به ارتباط افشاگری سازمان مجاهدین خلق از فعالیت های هسته ای ایران با این حمله اشاره می کنند برخی دیگر نیز از نقش داشتن رهبران این سازمان در حمله به اردوگاه اشرف می گویند. این لینک را هم بخوانید گزارش خوبی دارد.

مُدِ مجاهد-مخفی:
به‌خاطر انسانیت اخبار اشرف را نادیده نگیرید. رای مثبت شما طرفداری از سازمان مجاهدین تلقی نمی‌شود. قول می‌دهیم. حتی شما دوست عزیز.

مُدِ عمرا برم سرِ کار:
بالا بری پایین بیای کار کار خود مریم و مسعود بود.

 مُدِ بچه زرنگ:
دوستان توجه کنید اگرچه همدردی با کشتار انسان از هر نوعش، حتی مجاهدین خلق کاری انسانی است اما دقت کنین یه وقت با رای مثبت دادن به یه سری لینک ها در مورد کمپ اشرف باعث نشیم جنبش رو به همکاری با سازمان مجاهدین خلق متهم کنن. برای فالس نیوز و کیهانِ شریعتمداری خوراک درست نکنیم.

 مُدِ آ نگا کنین من بی طرفم گفته باشم ها:
ویدیویی از حمله ی پلیس دولت عراق به ساکنان اردوگاه اشرف.

مُدِ جهت استفاده در مواقع ضروری:  
درگیری میان نیروهای عراقی و ساکنان اشرف

مُدِ شور چریکی:
سلام بر اشرف، سلام بر مجاهد. نابود باد رژیم کثیف ولایت.

 مُد ائتلاف با همه واسه روز مبادا:
کشتار انسان های ساکن کمپ اشرف از نظر حقوق بشری و انسانی و حقوق بین‌الملل محکوم است.

Balatarin Donbaleh Mohandes Delicious Digg Stumbleupon Furl Friendfeed Twitter Facebook Greader Addthis to other Subscribe to Feed

شاهرخ مُشکین‌قلم: رقص‌های امروز شبیه مک‌دونالد شده‌اند

Thursday, April 07, 2011


مجلۀ دیدگاه ـ شماره چهارم: گفت‌وگو با شاهرخ مشکین‌قلم ـ‌ بخش پایانی

برای دیدن ویدئو در ابعاد بزرگ‌تر روی آن کلیک کنید


تهران ریویو-رضا ولی‌زاده: رقصِ تلخ. رقصنده‌ی تلخ. آن‌ها که با شاهرخ مشکین‌قلم از نزدیک گپ و گفتی داشته‌اند لابد از ورای تمام شوخ و شنگی‌ها و سرخوشی‌های ناپایدارش، خیلی زود با بخشی کاملا متفاوت از ظاهرش آشنا می‌شوند: انسانی تلخ، غمگین و اگرچه سرسخت و مقاوم، اما گاه به‌غایت شکننده.
شاید همین تلخی و اندوه، بخشی از راز گره خوردن ساختار رقص او به رقص ژاپنیِ «بُوتو» یا دیگر رقص‌های شرق دور باشد. مشکین‌قلم که در طراحی رقص‌های خود در جست‌وجوی بکرترین و اصیل‌ترین رقص‌های انسانِ بدوی تا انسانِ معاصر است می‌خواهد خلاف جریان آب شنا کند. می‌خواهد جلوی سرعتِ دنیای امروز و شتاب دیوانه‌وارش بایستد و در پیچش اندام‌اش حکایتِ انسان امروز و دیروز را در حرکتی آهسته زیر ذره‌بین بگذارد.
این تلاش شاید همان مبارزه‌ای است که او با فرم‌های رقص در دنیای امروز آغاز کرده است. رقص‌هایی که به گفته‌ی او دارند شبیه مک‌دونالد و غذاهای فست‌فوود می‌شوند.
در بخش پایانی گفت‌و‌گوی مجله‌ی تصویری «دیدگاه» شاهرخ مشکین‌قلم که بازیگر تئاتر ملی فرانسه، طراح باله‌ی ایرانی، رقص‌نگار و پایه‌گذار گروه رقص نکیسا در پاریس است به پرسش‌های از این دست پاسخ داده است: مرز بین تئاتر و هنر رقص کجاست؟ فرم‌های رقص در دنیای امروز به چه سمتی می‌روند؟ بیش‌ترین اعتراض در رقص کدام ملت‌های دنیا و اقوام ایرانی دیده می‌شود؟
و در پایان این رقصنده‌ی ایرانی از رابطه‌ی شخصی خودش و هنر رقص می‌گوید.
شاهرخ رقص در ذهن تو چه مفهومی دارد؟
رقص برای من بازتاب یک ذهنیت است. یعنی آن‌چه که در درونت هست و می‌خواهی بدون کلام بیرون بریزی. کلامِ جسم است.
چرا رقص‌هایی که در یکی دو سال اخیر طراحی کردی عموما فضای سیاه و تاریکی داشته است؟
همیشه این فضا را داشته، اما در این یکی دو سال اخیر بیشتر شده است. به خاطر این که این سیاهی همان فضایی است که ما الان داریم با آن دست و پنجه نرم می‌کنیم؛ در برزخی هستیم که نمی‌دانیم داریم به کجا می‌رویم، چه اتفاقی می‌افتد؟ آیا دوباره همان منجلاب را زندگی خواهیم کرد؟ این فضای درون من است. برای همین وقتی روی رقص کار می‌کنم همان فضا را در آن دنبال می‌کنم.
آیا همین فضای سیاهی که می‌گویی در رقص‌های تو وجود دارد یکی از دلایلی است که باعث شد سراغ رقص بوتو و فضای رقص‌های ژاپنی بروی؟
‌‌دقیقا. شاید به همین دلیل که من خودم سیاه هستم سراغ رقص «بوتو» رفتم. همان‌طور که می‌دانی «بوتو» به ژاپنی یعنی: «فریاد جامعه». این مدرن‌ترین و معاصرترین رقصِ ژاپنی است. در درون این رقص آرامشی وجود دارد و حرکاتی وجود دارد که کُند شده‌اند و به وسیله‎‌ی آن می‌توانی ذهن بیننده را به میزان زیادی برای خیال‌پردازی آماده کنی و این درد که در این حرکتِ کُند-شده وجود دارد مثل این است که انگار بخواهیم صحنه‌ی یک انفجار را به صورت آرام نمایش دهیم تا تمام جزئیات این انفجار را ببینند. در چند سال اخیر فضای ذهنم خیلی خیلی کُند و شبیه رقص «بوتو» شده است.
رقص «بوتو» در مقطعی علیه رقص سنتی ژاپن و برای رها شدن از زندانِ عضلات در رقص‌های قدیمی ژاپن، خودش را مطرح کرد، تو چه پیوندی بین رقص ایرانی و رقص «بوتو» احساس کردی؟ چه وجه مشترکی برای تلفیق بین این دو دیدی؟
بیش‌تر بین رقص خودم و رقص «بوتو» این وجه اشتراک را دیدم. نه رقص ایرانی. به خاطر این که باز برمی‌گردیم به بحث قدیم‌مان که رقص ایرانی اگر فولکلور است که هیچ؛ اما اگر رقصی است که من نامش را رقص ایرانی می گذارم یعنی: اعتراض. یعنی: فریاد. یعنی: ضدیت با یک سنتی که برای من بیشتر خرافات است تا سنت. به خاطر این که سنت هم دو وجه دارد. یکی وجه آن مثبت است که تمام اصالت و هویت تو را در بر می‌گیرد و یک وجه دیگر هم هست که می‌تواند به تخریب‌گر و زندان تو تبدیل شود. من در مقابل این بخش از ماهیتِ سنت، سُنت‌زُدا هستم. و می خواهم این سنت‌ها را از سر راهم بردارم. اینجا فریاد من فریادِ اعتراض است.
مثلا اگر در عادت‌های شنیداریِ عمومی، اذان زیباست؛ به خاطر این است که ما به آن عادت کرده‌ایم، به خاطر این که تداعیِ خاطرات خوش ما از دوران سحری خوردن و… است؛ اما برای پدر من و کسی که به زندان رفته و با همین صدای اذان شکنجه شده تداعی کننده‌ی آن خاطرات خوش نیست. من می‌خواهم اینجا سنت‌زدایی کنم. می‌خواهم به بیننده‌‌ام بگویم آن چه مورد پسند توست مورد انزجار همسایه‌ی توست. و این فضای تضادگونه است که برای من سازنده است.
و به این ترتیب تو رقص را از رقص دور نمی‌کنی؟ فکر نمی‌کنی داری به جای این که به سمت باز کردن مرزهای ساختار رقص بروی داری آن را به سمت تئاتر می‌بری؟
کاش می‌توانستیم از این جا شروع کنیم که فرق تئاتر و رقص چیست. در تئاتر به هنرپیشه می‌گویند: «Acteur» یعنی کسی که حرکت می‌کند. نمی‌گویند: «parleur» یعنی گوینده یا سراینده.
من از مدرسه‌ی «آرین موشکین» می‌آیم. آرین موشکین یکی از بزرگ‌ترین کارگردانان تئاتر فرانسه است. برای آرین موشکین، هنرپیشه اول جسمیت اوست، بعد شیوه‌ی حرف زدنش. این یکی از ویژگی‌های هنرپیشه‌ی خوب است که بدون کلام، حرف‌هایش را با جسم و حرکتش منتقل کند. یک رقصنده‌ی خوب هم کسی است که حرفش را با حرکت جسمش به خوبی ادا کند. بنابر این من این فاصله‌ای که می‌خواهم از میان رقص و تئاتر بردارم فاصله‌ای‌ست که باید برداشته شود. وگرنه من هیچ چیز جدیدی نساخته‌ام.
چرا باید این مرزها برداشته شود؟
برای این که این مرزها وجود ندارند. این فاصله‌ها و مرزها را ما گذاشتیم. بعد از این همه مرزگذاری و فاصله‌گذاری و جنگ در اروپا و کشمکش‌هایی که باعث شده این همه آدم به خاطر آن بمیرند به خاطر این که این مرزها را بگذاریم. بعد می‌بینیم اروپاییِ روشنفکرِ امروز تصمیم می‌گیرد مرزها را دوباره بردارد و من می‌خواهم مرزهایم را از ذهنم بردارم. فکر می‌کنم شاید به یک درجه‌ای از شعور رسیده‌ام که دلم می‌خواهد این مرزها برداشته شود؛ مرز بین تئاتر و رقص، مرز بین زن و مرد، بین گرایش‌های جنسی، بین دیدگاه‌های متفاوت، برای این که بتوانیم در نهایت آرامش با یک دیگر گفت‌و‌گو کنیم و یک‌دیگر را پذیرا باشیم.
به نظرت فرم‌های رقص در دنیا بیشتر دارد به چه سمتی می‌رود؟ جنسی؟ اعتراضی؟
دارد مثل مکدونالد می‌شود. اگرچه برخی از آدم‌ها دارند تمام‌-مدت با فرهنگ فست فوود و سریع غذا خوردن که دارد مثل سرطان در دنیا رشد می‌کند مبارزه می‌کنند؛ اما همین موارد هم زیر سایه فرهنگِ فست فوود هستند. مثلا می‌بینیم به صورت اعتراضی رستورانی ساخته می‌شود با نام «وَ پیانو». به زبان ایتالیایی یعنی: آهسته برو. بعد خود «وَ پیانو» بازیچه‌ی دست همین فرهنگ قرار می‌گیرد و اصلا ایده‌ی «وَ پیانو» که می‌توانستی بروی با خیال راحت و سر فرصت غذا انتخاب کنی و بخوری به چیز دیگری تبدیل می‌شود. می‌بینی هُلت می‌دهند، از تو می‌خواهند غذایت را با شتاب انتخاب کنی، سفارش بدهی، بخوری و بروی. جامعه دارد به سمت این مصرف تند و سریع می‌رود.
و متاسفانه در زمینه‌ی رقص هم همین اتفاق دارد می‌افتد. یعنی همه داریم شبیه مک دونالد می‌شویم.
یعنی فرم‌های رقص دارد چه شکلی پیدا می‌کند؟
فرم‌های رقص دارد به آن چیزی تبدیل می‌شود که جامعه می‌طلبد. مثلا وقتی می‌روی فیلم «قوی سیاه» را می‌بینی همه‌ی مردم متعجب و حیرت‌زده‌اند از چنین فیلمی اما برای من هیچ چیز عجیب و قابل توجهی نبود. من در دو اپرای درجه یک دریاچه‌ی قو تنشی فراتر از آن‌چه این فیلم می‌خواست به نمایش بگذارد حس ‌کردم و لذت بیش‌تری بردم. معلوم می‌شود مردمی که از این فیلم لذت می‌برند هیچ‌گونه آگاهی‌ای از صنعت رقص و این سبک ندارند از بس که بِریک دَنس (رقص شکسته) و هیپ هاپ در این چند سال به خوردشان رفته است. انگار هیچ کس با صنعت رقص کلاسیک آشنایی ندارد یا یادشان رفته اصلا چنین چیزی وجود دارد.
به نظر تو در حال حاضر ذائقه‌ی مخاطب و رسانه‌ها به فرم‌های جنسی رقص چه‌قدر تمایل نشان می‌دهند؟
عجیب است مثلا در جایی مثل آلمان کُرِئوگراف‌هایی (رقص‌نگارهایی) مثل پینا بوش که سعی می‌کنند جنسیت را بردارند تا زن‌ها خیلی آزاد باشند، بعد دوباره فاصله زن و مرد را با دامن پوشاندن به زن‌ها ایجاد می‌کنند. یا کسی مثل موریس بژار دامن به مردها می‌پوشاند. این‌ها چیزهایی نیست که بتواند جنست را از رقص و هنر بردارد. در واقع برعکس تو با این کار داری یک نوع استروتیپ درست می‌کنی تا مردها را زنانه کنی یا زن‌ها را شبیه مردها. برداشتن جنسیت از هنر این نیست که زن‌ها را شبیه مردها کنیم و مردها را شبیه زن‌ها. همه را باید خنثی کنی. اصلا بایدی در این‌جا وجود ندارد.
در مطالعه‌هایی که روی رقص ملیت‌های مختلف دنیا داری بیشترین رقص‌های اعتراضی را متعلق به کدام یک از ملت‌ها می‌بینی؟
در جامعه سیاه‌پوستانِ تمام دنیا. به خاطر این که فکر می کنم سیاه‌پوست‌ها بیشترین اجحاف را در تمام دنیا متحمل شده‌اند. حتی سیاه‌پوست آمریکایی که به مقام رییس جمهوری می‌رسد هر گوشه‌ای از صحبت‌هایش اعتراض‌های درونی اوست به آن چه که قرن‌ها و قرن‌ها به عنوان یک سیاه پوست متحمل شده است. و هنوز هم بیشترین حرکت‌های اعتراضی را در جامعه‌ی سیاه‌ها می‌بینیم. این تصور ماست که فکر می‌کنیم نژادپرسی دیگر وجود ندارد ولی متاسفانه بسیار بسیار پررنگ است.
در مورد ایران چطور؟
تمام اقلیت‌ها و اقوام ما در ایران بیش‌ترین حرکت‎های اعتراضی را دارند. اگر می‌بینید کُردها، تُرک‌ها، بلوچ‌ها و دیگر اقوام ما می‌خواهند از ایران جدا شوند به این دلیل است که هیچ وقت احساس نکرده‌اند ایران مال آن‌هاست. آن‌ها دلشان می‌خواهد فضای آزاد ذهن خودشان را داشته باشند و من کاملا تجزیه‌طلبی اقوام ایرانی را می‌فهمم.
در رقص‌هایشان چطور؟
رقص‌هایشان هم اعتراضی است. مثلا وقتی رقص قوم کُرد را نگاه می‌کنی تمام حرکت‌هایش اعتراضی است و ریتم، ریتم درد است. این پایکوبی فقط می‌تواند اعتراض باشد اگر چه برای ما این‌گونه می‌نماید که در آن نشاطی هست‎؛ اما اگر واقعا از درون خلق کُرد وارد رقصشان بشوی می‌بینی حرکت‌های آن‌ها حرکت‌هایی نیست که بتواند در تو شادی ایجاد کند.
و تلخی و سیاهی را بیشتر در رقص کدام یک از قومیت‌های ایران می‌بینی؟
در میان اقوام ایرانی تلخی و سیاهی را بیشتر در رقص کُردها می‌بینم. فکر می‌کنم بیش‌ترین اجحاف به حقوق یک قوم در ایران به کُرد‌ها شده است. بیش‌تر از جاهای دیگر.
آیا در مورد رقص جمله‌ای یا حرفی هست که تا به حال به زبان نیاورده باشی؟ چیزی که به رابطه‌ی شخصی تو و رقص مربوط باشد و تا به حال نتوانسته باشی به آن اعتراف کنی؟
نمی‌دانم اصلا چیزی هست که نگفته باشم و هر دفعه دلم بخواهد بگویم و خودم را سانسور کرده باشم؟ آیا من اصلا تا به حال خودم را در مورد چیزی سانسور کرده‌ام؟
ولی… بودن. بودن. رقص یعنی بودن، بدون هیچ پیش‌ذهنیت و فکری. یعنی برخلافِ این که من همیشه فکر می‌کنم هیچ حرکتی بدون اندیشه حرکت نیست و یک پارازیت است و منی که دلم می‌خواهد همیشه پشت هر حرکت اندیشه‌ای باشد، دلم می‌خواهد یک روز بتوانم بدون این که اندیشه‌ای پشت حرکت‌هایم باشد برقصم. بدون این که مجبور باشم و بخواهم چیزی را در ذهن بیننده‌ام تداعی کنم. خودم برای خودم برقصم. بدون این که حرفی داشته باشم. فکر می‌کنم متاسفانه این باز همان اتوپیا یا ناکجاآباد و آرمان‌شهری است که برای من دست نیافتنی است؛ لحظه‌ای که من آن چه را برقصم که در لحظه نیازمندم؛ نه آن چه را که اندیشه‌ی من است در درازمدت، که از گذشته‌ها می‌آید و بی‌نهایت تا آینده می‌رود.
مجلۀ تصویری «دیدگاه» برنامه‌ای ست که من هر ماه برای سایت «تهران ریویو» می‌سازم.گفت‌وگو با شاهرخ مشکین‌قلم تازه‌ترین برنامه‌ی ما ست که در دو قسمت منتشر شد. پیش از این هم دیدگاه میزبان عزیزانی چون داریوش آشوری، ابوالحسن بنی‌صدر و آزاده کیان بوده است که بخش‌های مربوط به این عزیزان را هم سعی می‌کنم به آرشیو وبلاگ اضافه کنم.

Balatarin Donbaleh Mohandes Delicious Digg Stumbleupon Furl Friendfeed Twitter Facebook Greader Addthis to other Subscribe to Feed

شاهرخ مُشکین‎‌قلم: چرا مردهای ایرانی زنانه می‌رقصند؟

Wednesday, April 06, 2011


مجله دیدگاه ـ شماره چهارم: گفت‌وگو با شاهرخ مشکین‌قلم ـ‌ بخش نخست
برای دیدن ویدئو در ابعاد بزرگ‌تر روی آن کلیک کنید


تهران ریویو-رضا ولی‌زاده: شاهرخ مشکین‌قلم، بازیگر تئاتر ملی فرانسه، عضو تئاتر کمدی فرانسز، طراح باله، رقص‌نگار و رقصنده‌ی ایرانی ساکن پاریس، میهمان چهارمین قسمت از مجله‌ی تصویری دیدگاه است.

گفت‌وگوی ما با او در مورد تئاتر نیست. در مورد رقص است. چیزی که در ایران به آن حرکات موزون می‌گویند.
در این گفت‌وگو از رد پای مردسالاری و زن‌سالاری و همین‌طور ریشه‌های مفهوم اعتراض در رقص‌های اقوام مختلف ایرانی صحبت کردیم.
شاهرخ مشکین‌قلم، بنیان‌گذار گروه رقص نکیسا معتقد است فرم رقصِ مردهای ایرانی زنانه شده و زنانگیِ رقص مردها را یک واکنش روانی ناخودآگاه به شرایط حاکم در ایران می‌داند.
شاهرخ با این که به عنوان یک رقصنده و رقص‌نگار جهانی، روی بسیاری از رقص های مختلف جهان کار و مطالعه کرده می‌گوید بعد از این همه سال هنوز از رقصیدن یک مفهوم عاجز است. چه مفهومی؟ از زبان خودش بشنوید.
شاهرخ، به نظرت چقدر رقص‌های سنتی و بومی و قومی ایران چقدر بر اساس جنسیت طراحی شده‌اند؟ چقدر مردانه یا زنانه هستند؟
رقص‌های جنسی خیلی کم هستند. مثلا رقص چوب در خراسان، یا رقص شمشیر در جنوب ایران. رقص‌هایی هم داریم که فقط به وسیله‌ی زن‌ها انجام می‌شوند؛ مثل رقص‌های قشقایی‌ها یا رقص‌های شمالی، گیلکی و قاسم‌آبادی یا جنوب ایران که بیشتر می‌بینیم زن‌ها انجام می‌دهند.
و فکر می‌کنی دلیلش چیست؟ اگر بخواهیم رقص را به عنوان یکی از دریچه‌های مردم‌شناختی به اقوام مختلف مردم ایران در نظر بگیریم به نظرت زنانه یا مردانه بودنِ رقص‌های مناطق مختلف ایران چه دلیلی می‌تواند داشته باشد؟
فکر می‌کنم یکی از دلایل عمده‌اش این است که ما یک جامعه‌ی مردسالار در کلِ ایران داریم. حالا یک خطه‌های کوچکی در شمال ایران هستند که زن‌ها زمام امور را در دست دارند…
و به خاطر همین رقص‌ها در آن‌جا زنانه‌تر است؟
شاید، شاید. اتفاقا با هم بیشتر ترکیب می‌شوند.
و یا رقص‌های کُردی حماسی‎تر و مردانه‎تر هستند؟
بله، بله. رقص‌های کردی تنها جایی است که زن‌ها و مردها در کنار هم می‌رقصند و خیلی جالب است که حرکت پاهایشان هم یکی است. یعنی همان حرکت‌هایی که در رقص کُردی پاهای مردها دارند، دقیقا شامل حرکت پای زن‌ها هم می‌شود. اما بقیه مناطق تفکیک می‌شوند. یا چیزی که جالب است در بندر عباس رقص‌های جنوب ایران (که به آن می‌گوییم رقص بندری) و تمام خطه‌ی سواحل خلیج فارس، همان‌قدر زنانه هستند که مردانه هستند و همان‌قدر هم رقص‌های مردانه، زنانه هستند. اگر دقت کنید می‌بینید این ناشی از تاثیر همان قوم‌های مهاجر آفریقایی است که قرن‌ها پیش به این منطقه مهاجرت کرده‌اند و فرهنگ‌شان را هم با خودشان نگه داشته‌اند؛ حتی ریتم و حرکت و شمایل‌شان را حفظ کرده‌اند. و همان قدر آزادی در رقص‌های جنوب ایران هست که در آفریقا وجود دارد؛ یا در کردستان به خاطر لب مرز بودنشان. هر چقدر از مرز دور می‌شویم و به سمت مرکز ایران می‌رویم محدودیت بیشتر می‌شود.
این مردسالاری و زن‌زدایی یا ضدزن بودن در ایران حتی روی رقص زن‌ها هم تاثیر می‌گذارد و آن را در چارچوب مشخصی محدود می‌کند. به محض این که در رقص حرکت یک زن مقداری گسترده‌تر می‌شود به او می‌گویند: شلنگ تخته می‌اندازی. می‌گویند: تو باید ظریف برقصی، جلف نباش.
تمام این اصطلاحات رابرای زن‌ها به کار می‌برند تا آن‌ها را داخل زندان و چارچوب بگذارند.
اما به غیر از رقص‌های قومی و بومی که تو معتقدی زیر سایه مردسالاری شکل گرفته‌اند رقص‌هایی که امروز در جشن‌های مختلف ایرانی‌ها وجود دارد یک مقدار غیرمردانه است و طوری است که مردها شرم دارند از این طور رقصیدن. به نظرت این طور هست یا نه؟
چیزی که برای من خیلی تعجب‌آور است این است که در ایران مردها وقتی می‌رقصند از زن‌ها زنانه‌تر می‌رقصند. اوایل فکر می‌کردم یعنی ما این همه هم‌جنس‌گرا در ایران داریم یا گرایش‌های جنسی یک‌دفعه این همه پیش‌رفت یا پس‌رفت و تغییر کرده‌اند؟ ولی واقعیت این است که می‌بینیم این آقایانی که این همه زنانه می‌رقصند خیلی هم مرد هستند و چیزی که حتی هنوز در اروپا جا نیفتاده یعنی آن متروسکوئل بودن و داشتن گرایش یا میل جنسیِ شهرهای بزرگ که پسرها ابروهای‌شان را مرتب می کنند، به خودشان می‌رسند، دماغشان را عمل می‌کنند، به پوست‌شان رسیدگی می‌کنند، کرم ضدچروک می‌زنند، آراسته و پیراسته هستند و گرایش‌های جنسی‌شان هم از قضا دگرجنس‌گرایی است و به زنان تمایل دارند. اما رقص‌هایشان رقص‌های زنانه‌تری است. چه‌طور این اتفاق در ایران افتاده و چرا؟ چرا مردهایی که خیلی نیاز داشتند ظاهر و حرکاتی مردانه و لاتی داشته باشند تا توجه دخترها را به خود جلب کنند، الان متوجه شده‌اند که شاید برعکس، برای این که دخترها پسرها را بپسندند احتیاج دارند آن‌ها را به خود نزدیک‌تر حس کنند.
و فکر نمی‌کنی این اتفاق به خاطر نبود آموزش و فقدان نهادهای آکادمیک آموزش رقص است که رخ داده؟
به نظرم تنها یک عامل نیست. پدیده‌های متفاوتی هستند که دست به دست هم می‌دهند و به یک موقعیتی در جامعه شکل می‌دهند. نمی‌توان گفت فقط یک چیز است. نمی‌توان گفت فقط نبود تربیت رقص علت این قضیه بوده است.
شاید بتوان گفت زنانه شدن رقص مردهای ایرانی واکنش دفاعی جامعه و یک واکنش تند نسبت به نداشتن امکان رقصیدن و واپس زدن این حکومت مهاجم و مستبد است.
نوعی واکنش تند نسل جوان نسبت به چیزهایی که از آن منع می‌شود و فکر می‌کنم این یک هویت نمادین دارد. تا این که بخواهیم آن را حاصل نبود تربیت رقص بدانیم.
یعنی این نوع از رقص‌ها را نوعی واکنش روانی جامعه نسبت به شرایط موجود می‌دانی؟
یک جورهایی بله! حالا با این تحلیل منظورم این نیست که از نظر من این موضوع منفی است. من که آراستگی بیش از حد را نمی پسندم….
برای مردها؟
مرد یا دختر فرقی ندارد. من واقعا از بینی‌های عمل شده‌ی زن‌ها و موهای رنگ شده و… تا یک مدتی لذت نمی‌بردم؛ ولی چون این حرکتِ کاملا دفاعیِ دخترهای ایرانی در مقابل حکومت مستبد ایران است، آن را اکنون قبول دارم و برای آن‌ها می‌پسندم. همان‌قدر که یک دختر ساده‌ای را با بینیِ شرقی و موهای رنگ نشده در اروپا می‌پسندم و همان‌طور که یک زن میان‌سال را در غرب می‌پسندم که موهایش سفید شده، سینه‌ها و یا باسنش را عمل نکرده است. همان‌قدر این‌ها را می پسندم که دخترها و پسرهایی که همه چیزشان در ایران دگرگون شده است. به خاطر این که من اصلا از نبود عکس‌العمل بیزارم. نبود این عکس‌العمل‌هاست که باعث می‌شود جامعه پس‌رفت کند. فکر می‌کنم هر جامعه‌ای به عکس‌العمل نیاز دارد. اصلا فرم سوسیالیسم همین طور شکل می‌گیرد که تو نسبت به حکومتت و حتی خانواده‌ات عکس العمل نشان بدهی و در مقابل «باید»های آن‌ها «نه» بگویی.
از هنر رقص به عنوان یک واکنش روانی یا اجتماعی صحبت کردیم، اما چقدر هنر رقص در شکل متعالی خود با مفاهیم اجتماعی و سیاسی در ایران پیوند خورده و به صورت یک هنر اعتراضی تبلور پیدا کرده؟
متاسفانه نمی‎‌توانم با جزئیات بگویم. دو سه نفر در ایران دارند تلاش می‌کنند هنر رقص را زنده نگه دارند؛ مثل فرزانه کابلی یا چند تن از دوستان دیگرم که تازه با آن‌ها آشنا شده‌ام. اما آن‌قدر اجازه ندارند حرکت کنند و کارهای‌شان ضبط شود. بسنده می‌کنند به اجرا در محافل خصوصی یا سفارت‌ها.
مجبورند بروند زیر حرکات تئاترال یا زیرمجموعه‌ی یک کار تئاتری قرار بگیرند و به قول خودشان به حرکات موزون تبدیل شوند. مثلا می‌بینیم پری صابری در تئاترهایی که می‌سازد از فرزانه کابلی می‌خواهد تا برایش طراحی حرکت یا صحنه کند. اما این فقط در حد یک زیرمجموعه است.
هستند، اما به اندازه‌ی کافی اعتراضی نیست و نمی‌تواند باشد. به خاطر این که خفقان به حدی است که جلوی کوچک‌ترین حرکتی گرفته می‌شود. و نان شب‌شان را از آن‌ها می‌گیرند.
این‌ها فقط دنبال یک سری دستاویز می‌گردند که مثلا زن و مرد با دستمال با یک‌دیگر مرتبط باشند و حرکت کنند، پوششِ زن‌ها به حدی احمقانه است که واقعا دیگر هیچ حرکتی نمی‌بینی. به قول مرجان ساتراپی می گفت: «ما در دانشگاه داشتیم آناتومی می‌خواندیم و بنده باید هیکل یک خانمی را ترسیم می‌کردم که هیکل آن خانم زیر چادر است. من چه‌طور باید بفهمم او زیر چادر چه شکلی است؟»
من چه‌طور می‌توانم رقص آن خانم را زیر آن پوشش گل و گشاد حدس بزنم و مثلا از فلان حرکتش لذت ببرم و به خودم بگویم چقدر روی فلان حرکتش فکر شده است. آن‌ها مجبورند بیشتر مواقع پارچه‌ها را به حرکت دربیاورند تا خودشان را. حرکتِ رقص شده حرکت البسه و پارچه‌ها؛ البته می‌تواند جالب باشد اما به شرطی که خواست خود هنرمند باشد و هنرمند بخواهد دقیقا پارچه‌ها را به حرکت دربیاورد. ولی وقتی مجبورم و چاره‌ای جز به حرکت درآوردن پارچه ها ندارم قضیه فرق می‌کند.
نمی گویم اعتراض در رقص‌های امروز ایران وجود ندارد. هست و خیلی هم خوب است. و خیلی هم مفتخرم به این اعتراضِ پرجسارت و شجاعانه‌ی همکارانم در ایران. ولی در حدی نیست که بتوانم به صورت یک گزارش تحقیقاتی از آن حرف بزنم. در این حد است که تماشاچی وقتی از سالن بیرون رفت بگوید: دیدی سایه‌های رقصنده‌ها در فلان موقعیت یک‌دیگر را بوسیدند یا سایه دست‌هایشان درهم فرورفت! بله از این دست کارها وجود دارد. کارهایی که باید زیر ذره‌بین و میکروسکوپ پیدا کرد و تحلیل‌شان کرد. متاسفانه میزان اطلاعات من در این مورد به حدی نیست که بتوانم در مورد آن آزادانه اظهار نظر بکنم.
با توجه به این که ما اسناد مکتوب یا تصویری از پیشینه‌ی رقص در ایران نداریم آیا تا به حال به این موضوع فکر کردی در رقص‌های خودت آرشیو یا موزه‌ای از رقص‌های بومی، قومی و ملی ایران به وجود بیاوری؟
راستش من حدود 15 سال پیش کار روی رقص‌های فولکلوریک ایران را آغاز کردم اما خیلی سریع از آن دل‌زده شدم.
چرا؟
به خاطر این که بومی‌ها و قومیت‌های ما دارند رقص خودشان را انجام می‌دهند و آن را سینه به سینه به نسل‌های بعد از خودشان منتقل می‌کنند. من با تکرار آن خدمتی به جامعه نمی کنم. من به عنوان یک رقصنده نیاز دارم از جای دیگری استنشاق شوم.
به نظرت برای این که رقص‌های بومی و قومی ما قابلیت اجرا در ابعاد جهانی را پیدا کنند از چه مسیری باید عبور کنند؟
اگر ما رقص کردی را بخواهیم مثال بزنیم از آن‌جا که رقص‌های کردی خوشبختانه وابسته به جغرافیای ایران نیستند، شانس بیشتری برای گسترش و رشد دارند. آن چه که رقص کردی ایران را نجات داده رقص کردیِ ترکیه و عراق و سوریه و کردهای دیگر اماکن ایران است. رقص کردی ما کم رنگ است.
چرا؟
به خاطر این که تعداد پاهایش محدود است. در صورتی که بلافاصه تا از خاک ایران بیرون می‌روی می‌بینی رقص کردی 500 حرکت پای دیگر هم دارد. و این حرکات را فستیوال‌های فولکلوریک دارند اجرا می‌کنند. بنابر این احتیاجی نیست من بیایم به این‌ها جلوه بدهم یا روی آن‌ها کار کنم. اتفاقا 15 سال پیش روی 300 پای رقص کردی از تمام خطه‌های کردنشین کار کردم. اما آخر سر این‌ها حکم کار کردن روی آبنبات را دارد. یک غذای کامل نیست.
پس در واقع تلفیق رقص‌های بومی با گونه‌های نزدیک به خودشان را یکی از راه‌هایی می‌دانی که می‌تواند به عنوان یک تکنیک به توسعه‌ و گسترش ساختار رقص برای یافتن قابلیت اجرای جهانی کمک کند؟
مسلما، من اصلا از تلفیق خوشم می آید، این که از یک چیزی الهام بگیری و آن را با چیز دیگری ترکیب کنی و چیز نویی بسازی و چه بهتر که این داده‌ها ریشه‌های اصیل و سنتی باشند که واقعیت دارند. برای این که من چیز دیگری ندارم. بنابر این الهام گرفتن و تلفیق کردن سنت‌های فولکلوریک و بومی با ذهنیت مدرن و امروزی می‌تواند بسیار خوب باشد و پرانتز یا بادبزن انتخاب ما را بازتر کند. من که در فرانسه بزرگ شده‌ام اگر بخواهم روی رقص کردی کار کنم به گونه‌ی دیگری به آن خواهم پرداخت تا بچه‌ای که در سوئد و با فرهنگ آن جامعه بزرگ شده است. او این رقص را با ریشه‌های تربیت و فرهنگ سوئدی خود ترکیب خواهد کرد. رقص ترکی یا کردی در ترکیب با فولکلورِ آمریکا یک طور دیگر ترکیب می‌شود یا با فرهنک کشورهای آمریکای جنوبی. و این باعث می‌شود جلوه‌های متفاوتی داشته باشند و غنی تر بشوند.
شاهرخ چه مفهومی هست که از رقصیدنش عاجز باشی؟
که دلم بخواهد برقصم و نتوانم؟
بله.
ممممممم … آزادی.
و با چه متنی یا چه موسیقی‌ای تلاش کردی؟ آیا اصلا سمتش رفتی؟
فکر می‌کنم فقط تلاشم بر این بوده که بتوانم آزادی را برقصم. ولی متاسفانه نمی‌توانم. یعنی هر کاری که می کنم…
چرا؟
به خاطر این که این‌قدر چارچوب و زنجیر در من هست، این قدر زنجیر به پر و پای من است و روح من در زنجیر کشیده شده که تمام مدت من در سدد این هستم این زنجیرها را باز کنم. ولی به قول جبران خلیل جبران آزادی این نیست که تو زنجیرها را از پایت باز کنی. آزادی این است که تو زنجیری نبینی و من متاسفانه تمام تلاشم برای برداشتن این زنجیرهاست که در ذهن من است و من نمی توانم آزادی را برقصم. و هیچ وقت هم به آن دست نخواهم یافت به خاطر این که از جایی آمدم که متاسفانه اصلا کلمه آزادی معنی ندارد. من از تربیت یک خانواده‌ی نظامی می آیم که هیچ وقت آزادی در آن معنا نداشته. من همیشه خودم را از هم قطاران، هم کلاسی‌ها، همشهری‌ها و هم‌وطنان خودم آزادتر دانسته‌ام ولی آزاد دانستن خودت نسبت به کسی که از خودت بدبخت‌تر است تو را به آزادی نمی‌رساند. آزادی برای من قله‌ای دست نیافتنی است متاسفانه سیمرغی دست نیافتنی است و من می‌دانم این سیمرغ آزادی من یک سیمرغ افسانه است. یک افسانه‌ی آزادی است.
* مجلۀ تصویری «دیدگاه» برنامه‌ای ست که من هر ماه برای سایت «تهران ریویو» می‌سازم. گفت‌وگو با شاهرخ مشکین‌قلم تازه‌ترین برنامه‌ی ما ست که در دو قسمت منتشر شد. پیش از این هم دیدگاه میزبان عزیزانی چون داریوش آشوری، ابوالحسن بنی‌صدر و آزاده کیان بوده است که بخش‌های مربوط به این عزیزان را هم سعی می‌کنم به آرشیو وبلاگ اضافه کنم.



Balatarin Donbaleh Mohandes Delicious Digg Stumbleupon Furl Friendfeed Twitter Facebook Greader Addthis to other Subscribe to Feed

دختری با پای شکسته در ابرهای آسمانِ پاریس

Tuesday, April 05, 2011


سال‌ها پیش دختری در یکی از روزهای فروردین خودش را کُشت. من این را نمی دانستم. یعنی نمی دانستم دقیقا چه روزی؟ چرا؟ و چه‌طور؟ هرگز او را ندیدم. تنها نامش را از دوستان مشترک شنیدم. همه دوستش داشتند.
  -  
«فقط دو بال کم داشت
این را دوستی در یکی از شب‌های پاریس که دور از امشب نیست گفت. اما نه خطاب به دختری که خودش را کُشت. اصلا او را نمی‌شناخته که بخواهد از او حرفی بزند. اما این جمله از آن شب خزیده بود به گوشه ای از مغز من. به خانه ی من آمده بود.
و یک روز صبح بیدارم کرد:
  - «فقط دو بال کم داشت.»
چرا یاد این دختر این‌قدر پُررنگ بود؟ این همه سال با من چه کار داشت که در پنهان‌ترین حفره‌های مغزم خانه کرده بود و هر از گاهی قلمروی برای خودش در خواب و بیداری من تعیین می‌کرد؟
شاید راز این ماندگاری در داستانی بود که همان سال‌ها مردی از نخستین هم‌آغوشی‌اش با او می گفت:
  - «پایش شکسته بود. تا ران توی گچ. آن‌قدر زبان ریختم و آن‌قدر دوستم داشت که با آن حال پا شد و آمد.»
دخترک باکِره بوده. این را مرد می‌گفت که بی‌اغراق چیزی از شیطان کم نداشت. در تعریف ماجرا تلاش می‌کرد جنبه‌هایی از یک جنونِ ادبی-فلسفی به کارش ببخشد. هم از چنین تجربه‌ی بکری به خودش می‌بالید و هم می‌خواست با توصیف لحظات آن هماغوشی آن را در زمره‌ی وقایع بکری اعلام کند که در رمان‌ها اتفاق می‌افتند و باید همچون مخاطب یک رمان با آن مواجه شد و درکش کرد.
بعدها هم آن قدر جماعتِ دور و برش را عاصی کرد تا خودش مجبور به فرار از تهران شد.
از آن روزهای دور، نام دخترک و پرده‌ی بکارت در ذهن من همیشه گره خورده بود با این تصویر: دختری که یک پایش تا ران توی گچ فرو رفته؛ گچِ اطراف کشاله‌ی رانش با ردی از سایش خونِ باکرگی صورتی شده و مرد هم نیست. خودش تنهاست. چرا مغزم تصویر مرد را همیشه حذف می کرد؟
اما یک تصویر، عجیب پررنگ بوده همیشه. دختری شوریده. مجنون. عاشق‌. شیرین. جسور و بلندتر از قد و قواره‌ی زندگی.  
  -  «فقط دو بال کم داشت.»
و یادِ دخترک از صبحِ یکی از روزهای فروردین با این جمله مدام در ذهن من تکرار شد: فقط دو بال کم داشت...
این جمله تا آخر شب توی کاسه‌ی سرم چرخید و دور زد. مغزم تا شب بی‌هیچ اراده‌ای دور می‌زد و هی تمام چیزهایی که در این سال‌ها از دخترک توی حفره‌های دور و تاریکش ثبت شده بود بیرون می‌کشید. در هر کاوش هم چیزی بیشتر از قبل عایدش نمی‌شد.
شب دخترک خیمه زده بود روی مغزم. چی شد که اسمش را به زبان آوردم؟ این اولین بار بود که نام و یادش را با دوستی قسمت می‌کردم. دوستی که او هم هیچ ارتباطی به داستان دخترک نداشت.
سیگاری میان من و دوستم دست به دست می‌شد. سیگار مشترک. حکایت من است با دوستان سیگاری. گاهی به سیگارهایشان پُک می‌زنم. نه بیشتر از چهار تا. با هر کسی هم نه. با معدودی از آدم‌ها در سرنوشت دودِ توتون شریک می‌شوم.
نام دخترک با دود سیگار از دهانم درآمد؟ یا نه؟ بعدتر؟ نامش پیچید در اتاق. این قدر برایم زنده بود که فکر می‌کردم یا پشت در است یا حتی اگر سکوت می‌کردیم ممکن بود صدای نفس‌هایش از اتاق کناری شنیده شود.
شاید هم داشت، پایین توی پیاده روی شلوغِ یکی از محله‌های پرهیاهوی پاریس، آدم‌ها را کنار می‌زد و راه باز می‌کرد. دنبال چی بود؟ از بهشت زهرایِ تهران تا کوچه پس کوچه‌های پاریس؟
حتی مطمئن نبودم در بهشت زهرا دفن شد یا جایی در حوالی کرج؟
به دوستم گفتم: رمانِ «سلوکِ» محمود دولت‌آبادی را بده با خودم ببرم.
گفت: نفهمیدی دخترک چه طور خودش را کشت؟
گفتم: نه.
گفت: چند سالش بود؟
نمی‌دانستم. اما چند روز قبل یادم نیست کجا و به کی گفته بودم: «عاشق شدنِ دخترها را بعد از 19 سالگی می‌شود باور کرد.»
از آن حکم‌های قضاقورتکی و دیمی که خودم هم نفهمیدم چه اصراری به گفتنش بود. حتی فکر کنم شنونده‌ی این حکم پوزخندی هم زد. باز هم آدم شریفی بود. من اگر بودم صادر‌کننده‌ی حکم‌های دیمی از این دست را تا جایی که امکان داشت تحقیر می‌کردم.
  -  تو درباره‌ی خودکشی چی فکر می‌کنی؟
  - تکلیفم باهاش روشنه. بهش فکر نمی‌کنم. بعید می‌دونم همچین کاری بکنم. ازش تعریف دارم. به خاطر همین در بندش نیستم.
  -  نفهمیدی چرا خودشو کُشت؟
  -  من تازه یه سال بعد از این که خودشو کُشت شنیدم و شناختمش. نمی‌دونم.
دوستم می‌خواست بداند چیزی از کارهای دخترک باقی مانده؟ نه، نمانده بود. با تعریف کلاسیکِ «اثر» می‌شد گفت: نه.
اما باید می‌بود. نامش را در گوگل جست‌وجو کردم. شاید دوستی جایی از او ذکر خیری کرده باشد. چیزی نیامد. یک کلید واژه در مورد کارش اضافه کردم. صفحه‌ای از دل خروارها صفحه بیرون آمد. صفحه‌ای که سال‌های سال به‌روز نشده بود.
صفحه را چند بار بالا و پایین کردیم. معرفی کوتاهی برایش نوشته بودند. من مغزم جای دیگری بود. دوستم چشم‌هایش روی یکی از سطرها سکته کرد.
  -  می‌دونستی دقیقا امروز خودکشی کرده؟
  -  ها؟
  -  امروز. آره.  
  -  امکان نداره.
  - نگا کن. 19 سالشم بوده.
ماسیدم. دهانم باز مانده بود. نفس نمی‌کشیدم.
  - 
نه.
نه، امکان نداشت. یکی انگار توی گوشم گفت: «قیس»...
دخترک باید پایین پنجره بود. یا حتی پشت در. با پایی که تا ران توی گچ بود و گچ اطراف کشاله‌ی رانش از رد خون، صورتی شده بود.

«چرا باید قبول کرد که حتما دو آدم می‌بایست در عمرِ یکباره یکدیگر را دیده و شناخته باشند تا بتوانند در جایی و لحظه‌ای همدیگر را بجا بیاورند؟ نه، لزوما این طور نیست. چنانچه قیس پیش از پیدایش عینیت یافتۀ «او» به جستجویش می‌پوییده است، می‌تواند نیز کسی در آیندۀ «من بزید و مرا در اکنونم بجا بیاورد» آن هم در گورستانی سرد و سقفی خاکستری درپوشیده از ابرهایی که انگار ابر نیستند در چشم عادت، و فقط سقفی ساخته‌اند و از بود و پیوست خود.» (از رمان سُلوک، نوشته‌ی محمود دولت‌آبادی،صفحۀ 6)
«بگذارید همۀ ایام پاییز انگاشته شود و تمام زمان‌ها مقطع غروب، بعد از ظهر تا غروب؛...» (همان. صفحۀ 11)


یقین داشتم دخترک جایی از اتاق ایستاده یا حتی لم داده. یک دستش را زده زیر چانه‌اش و لبخند می‌زند به من. به من که اجزای صورتم تردید دارند به اندازه‌ی دیدن یک معجزه در هم بشکنند یا از هم باز شوند.
  -  به نظرت تمام این‌ها تصادفی است؟
و چه‌قدر خودم به پرسش‌هایی از این دست پوزخند زده بودم. زیاد. حتی وقتی پرسنده‌اش در موارد مشابه خودم بودم. اما این بار پای دخترک در میان بود. حضورش چنان واضح بود که گاهی فکر می‌کردم اگر سر برگردانم ممکن است چشم در چشم شویم. چه شکلی بود؟ هیچ‌وقت در ذهنم صورت نداشت. حتی یک عکس هم از او ندیده بودم. تنها یک نام بود.
چه توقعی داشتم از دوستم؟ که به حکمتِ این تصادف بشارتم بدهد؟ که نداد:
  -  اگر تصادفی نبوده پس چی بوده؟
نه. برای من تقارن یاد دخترک آن هم با این غلظت و درست روز مرگش تصادفی نبود. دخترک داشت به وضوح با من حرف می‌زد. انگار با آن پای شکسته لنگ‌ لنگان آمده بود دفترچه‌ای سفید جا بگذارد و برود. چیزی شبیه همان دفترچه‌ی رنگ‌ و رو رفته‌ای که پیرمرد برای قیس روی نیمکت پارک گذاشت و رفت.
یا شاید پیامی پنهان با این مضمون: «به جای من زندگی کن... به جای من بنویس...»
شاید اگر تنها بودم با صدایی آرام زمزمه می کردم: بی خیال رفیق...من نا ندارم به جای خودم زندگی کنم، نوشتن که هیچ...
اما نگفتم. به هر حال ما رفیقیم حتی اگر هیچ‌گاه همدیگر را ندیده باشیم. من تازه یک سال بعد از مرگش نام و حکایتش را شنیدم. اما حرمت این همه سال رفاقت در حفره‌های دور و نزدیک مغز من با او چه می‌شود؟
راستی اگر خودش را نکشته بود الان کی بود؟ کی شده بود؟ چه کار می‌کرد؟ شوهر کرده بود و بچه زاییده بود؟ طلاق می‌گرفت؟ چه ماشینی سوار می‌شد؟ سیگارش چه بود؟ شاید توی خیابان کشته می‌شد. یا زندان بود. و شاید پناهنده. مثل من. همین جا. یا در این دنیای کوچک، دو قدم دورتر....
  - هیچ دقت کردی که شازده کوچولو خودکشی می‌کنه؟ اما هرگز کسی عبارت خودکشی رو برای مرگش به کار نمی‌بره؟
  - هووم. آره.
دخترک هر کجا که بود فکر می‌کنم شاید فقط دو بال کم داشت. که حالا دارد. من دارم می‌بینمش به همان نرمی که دود سیگار از دهانم در سیاهی شب جذب می‌شود بال می‌زند. گم می‌شود در ابرهای آسمان پاریس. انگار اصلا نبوده است. نیست. 

Balatarin Donbaleh Mohandes Delicious Digg Stumbleupon Furl Friendfeed Twitter Facebook Greader Addthis to other Subscribe to Feed