گفت‌وگو با داریوش آشوری: عبور از گفتمان «حق» و «باطل» (بخش پایانی)

Wednesday, November 24, 2010


سومین و آخرین بخش از گفت‌وگوی مجله‌ی تصویری «دیدگاه» با داریوش آشوری بر محور هوشیاری تاریخی و بررسی گفتمان‌های حاکم بر نبرد گروه‌های سیاسی در ایران امروز می‌پردازد.
در این مسیر، میزان سرگردانیِ جامعه‎ی ایرانی را به عنوان بخشی از جهان سوم که میان حفظ سنت اندیشه‌ای و تاریخیِ گذشته و گشودن دریچه‌های ذهن به سمت اندیشه‌ی مدرن و غربی درگیر است بررسی می‌کنیم.
«روشنفکریِ جهان سومی» در ادبیات بسیاری از اندیشمندان و نظریه‌پردازان از جمله داریوش آشوری، حاصل پریشانیِ ذهنیِ نامتعادل و کینه‌توز عنوان شده که یا دچار «غرب‌ستیزی» است یا «غرب‌زدگی» و در هر دو حالت از خودآگاهی و هوشیاری تاریخی فاصله‌ می‌گیرد.

همانطوری که شما در نوشته‌های‌تان مطرح کرده‌اید راه گذر جامعه‌ی ایرانی از هبوطی که با عنوان «هبوط از شرق به جهان سوم» دچار آن شده فهم و حلِ شکاف بین غرب‌ستیزان و غرب‌شیفتگان است آیا به نظر شما در ایران امروز، گفتمان حاکم بر جدال غرب‌شیفتگان و غرب‌ستیزان به بلوغ اندیشه‌ای، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی رسیده؟ متحول شده؟
ببینید این تحول گفتمان‌ها اتفاقا خیلی مهم و معنا دار است. در ایرانِ بعد از انقلاب از دهه‌ی هفتاد به این طرف به شدت بحث مدرنیته مطرح است و فکر نمی‌کنم در هیچ جای دنیا این ترم را به این شدتی که ما آن را هر روز در روزنامه‌ها و ستون‌های فرهنگی و اندیشگی خود به کار می‌بریم استفاده کنند. از همه طرف بحث مدرنیته مطرح می شود و دیگر بحث امپریالیسم و دنیای کلونیزه و یا متروپل امپریالیستی و دنیای وابسته از صحنه خارج شده است. الان دیگر فقط چند کشور مانند کره‌ی شمالی، سوریه و ایران هستند که بنا به دلایل ایدئولوژیک این گفتمان‌ها را ادامه می‌دهند. اما بقیه دنیا دیگر این گفتمان‌ها را کنار گذاشته‌اند. مساله‌ی وابستگی اقتصادی دیگر معنا ندارد. کشوری مانند چین به کمک سرمایه‌های آمریکایی در عرض 30 سال به دومین قدرت اقتصادی جهان تبدیل شده است. همه‌ی دنیا برای سرمایه له‌له می‌زنند و حضور آن را طلب می‌کنند. بخش عمده‌ای از پیشرفت بسیاری از کشورهای جهان سومی نظیر کره، تایوان، مالزی و برخی دیگر به کمک سرمایه‌هایی بوده که از غرب رفته است.
امروزه دیگر مساله وابستگی که آن زمان از طریق منابع چپِ وابسته به شوروی و چین و غیره مطرح می‌شد دیگر معنا ندارد و مطرح نیست. این را دیگر روشنفکری ما هم می‌فهمد؛ چه اصلاح‌طلب مذهبی باشد، چه غیرمذهبی و چه لائیک. امروزه بحث اصلی مدرنیزاسیون است؛ مدرن کردن اقتصاد، جامعه، نظام سیاسی، فرهنگ، ذهنیت و امثال این‌ها بحث دنیاست و آن‌هایی که امروزه می‌خواهند هنوز همان گفتمان‌های قبلی را زنده نگه دارند قشرهای محدود خیلی کوچکِ بسته و عقب‌مانده‌ای هستند، حالا از چپ‌های خیلی افراطی بگیرید تا راست‌های خیلی مذهبی افراطی.

خب پس با این اوصاف شما گفتمان حاکم یا اندیشه‌ی حاکم بر جناح‌های داخل ایران و روشنفکرانی که با حاکمیت در ستیز هستند را چگونه تعریف می‌کنید؟ فضای کلی حاکم بر گفتمان‌ جدال‌های کنونی چیست؟
در این دوران به علت تحولات اساسی‌ای که در سطح تجربه‌های جهانی اتفاق افتاده، مدل‌های کلاسیک انقلاب چه مسلحانه و چه انقلاب‌هایی نظیر انقلاب طبقه‌ی کارگر جاذبه‌اش را به معنای کلاسیک‌اش از دست داده است. در همین جریان جنبش سبز هم دیدیم همه طرف‌دار بی‌خشونتی و ترم «جنبش بی‌خشونت» و خشونت پرهیزی هستند. این‌ها نشان از تحولات مهمی در نگاه و ارزش و رفتارهاست. دیگر اسطوره‌های انقلابی، شهادت‌های انقلابی برای نجات خلق و این که کسانی بروند خودشان را فنا کنند بُرد خودش را از دست داده است. فضای اجتماعی طوری شده است که آدم‌ها جرأت می‌کنند و این حق برایشان شناخته می‌شود که اندیشه و دید شخصی داشته باشند. چیزی که قبلا نبود و نیروهای یکسان‌گر اجتماعی همه را فشار می‌داد تا در قالب‌های معینی جا بگیرند و اگر کسی در آن قالب قرار نمی‌گنجید آن وقت متهم می‌شد یا تنبل، ترسو، ساواکی، یا مامور امپریالیسم است. حتی این نگاه در فضای روشنفکری هم همین بود.
اما همه‌ی این‌ها و بحث‌های کنونی فضایی را به وجود آورده که کمابیش ظهور بیانی‌اش را در محتواهایی که بر روی اینترنت منتشر می‌شوند و یا در برخی از نشریات می‌توان یافت. مثلا مجله‌ی «مهرنامه» که در حال حاضر در ایران منتشر می‌شود یک نمونه‌ی خوبی از تحول روشن‌فکری و نزدیک شدن دو قطب فکری لائیک و مذهبی به یک‌دیگر است که می‌توانند با هم داد و ستد فکری داشته باشند. در حالی که یک زمانی این‌ها کاملا یک‌دیگر را طرد می‌کردند.
شما جایگاه هوشیاریِ تاریخی در جنبش سبز ایران را چه‌طور تعریف می‌کنید؟ این هوشیاری تاریخی در چه مقطعی است و به کجا رسیده است؟
ببینید هوشیاری تاریخی یک چیز نسبی است و بر حسب زمانه فرق می‌کند. و باید دید به قول هگل «روح زمانه» چگونه می‌طلبد. روح زمانه یک زمانی می‌طلبد که همه انقلابی باشند و همه قیام کنند. مثل تجربه‌ای که خودمان داشتیم. و یک زمان دیگری انقلاب معنی‌ و جاذبه‌اش را از دست می‌دهد و تجربه‌ها می‌گویند راه این نیست و حرکت گام به گام بهتر از جهش تندگامی ست که معلوم نیست از آن سو دوباره به سر می‌غلطی یا نه. هوشیاری تاریخی ما فعلا بر این مبانی است که تندروی و انقلابی‌گری دیگر جایی ندارد و ارزش‌های حاشیه‌ای آن مثل فدا شدن، شهید شدن و این حرف‌ها هم دیگر آن معنای گذشته را ندارد.

در آرایی که پیش از این از شما منتشر شده، شما وضع ایران را نوعی هبوط از «شرق به جهان سوم» تعبیر می‌کردید و یا هنوز هم می‌کنید و به گونه‌ای هوشیاری تاریخی ما را محصول همین شرایط می‌دانستید و این هوشیاری تاریخی و احساس روانی ما نسبت به خودمان را دچار تشتت و پریشان تعریف می‌کردید. این شرایط، یعنی «هبوط از شرق به جهان سوم» در شرایط حاضر، در ایران امروز در چه مرحله‌ای ست؟

البته هر زمانه‌ای هوشیاری تاریخی خود را عاقل‌ترین و برترین می‌داند و معلوم نیست 10 یا 20 و یا 50 سال دیگر هم بر همین اساس باشد. باز ممکن است برگردد به آن چیزهایی که کنار گذاشته و فراموش شده است.
آن چه که من تحت این عنوان مطرح می کنم فقط محدود به ایران نیست من کمی گستره‌ی نگاه تاریخی‌ام وسیع‌تر است من این گونه نگاه می‌کنم که چه‌طور همه‌ی تاریخ‌های بومی و محلی رفتند و جزو تاریخ جهانی شدند و این تاریخ جهانی را دنیای غربی چگونه پدید آورد؟ من از این گستره قضیه را می‌بینم که چه‌طور ماجراجوییِ غربی در سیر کاوش خود رفت کره‌ی زمین را کشف، و جغرافیای زمین را مطالعه کرد و علوم انسانی را به وجود آورد که حتی می‌رفت قبایل دورافتاده‌ی استرالیا را هم مطالعه می‌کرد و به این ترتیب تاریخ جهانی به وجود آمد که مرکز و قله‌اش تمدن غربی بود و بقیه شدند جوامع شرقی. به این معنا: یا ماقبلِ غربی یا عقب‌مانده یا توسعه‌یافته.
من این روند را از بُعد فرهنگی نگاه می‌کنم. مساله‌ی جهان سوم به طور مرسوم بنا به اصلِ عقب‌ماندگیِ ساختارهایِ اقتصادی و سیاسی مطرح شده است. اما من بیشتر متمرکز شدم روی وجه فرهنگی و ذهنیت قضیه که چه تفاوتی میان ساختار ذهنیت مدرن و ذهنیت یا دنیای غیرمدرن وجود دارد که دنیای مدرن این دست‌آوردها را دارد و دنیای غیرمدرن در حسرت این دست‌آوردهاست؟ یا جهان سوم و ذهنیت غیرمدرن با چه موانعی برای درک و رسیدن به ذهنیت مدرن و دست‌آوردهای آن روبه‌روست؟
البته در غرب هم آدم‌هایی مثل لوید براون و کسانی که روی ذهنیت ابتدایی و میتولوژی مطالعه کرده‌اند این نگاه را به لحاظ علمی و جامع بررسی کرده‌اند، که ذهنیت میتولوژیک چگونه است؟ و ذهنیت عقلانی چگونه و توسط چه معیارهایی عمل و رفتار می کند؟ معنی این شکاف چیست و آیا این شکاف پرکردنی است یا نه؟

به هر حال با جهانی شدن تمدن مدرن از طریق تکنولوژی مدرن و از طریق اشاعه انقلاب صنعتی بقیه‌ی دنیا به درجات به ذهنیت و دنیای مدرن پیوستند. مثلا ژاپن اولین نمونه‌ی دنیای شرقی است که صنعتی شد و به دنیای مدرن پیوست و بعد میلیتاریست شد. بعدها چین و کره و حتی خود ایران هم در همین ردیف قرار گرفتند.
با نفوذ و نشت ایده‌ها و علوم مدرن، تاسیس دانشگاه‌ها و رشد علوم طبیعی تا علوم انسانی و اجتماعی با خود ایده‌هایی را آوردند و پراکندند که رفته رفته در زبان این جوامع نفوذ کردند؛ زبان هایی که لال و گنگ بودند نسبت به مفاهیم تفکر مدرن، آرام آرام روان شدند. آرام آرام این ها را در خودشان جای دادند در نتیجه آن قضیه هبوط از «شرق به جهان سوم» دوران گذار نسبتا طولانی دارد که از این طریق جهان سومی‌ها می‌خواهند که غربی شوند. می‌خواهند که صنعتی شوند و نهادهای سیاسی، اقتصادی و فرهنگی مدرن را جذب و در درون خودشان بومی کنند.
در نتیجه ساختارهای اجتماعی کهن‌شان هم که رو به پوسیدگی و فساد بود از هم می‌پاشد و آن‌هایی که موفق باشند ساختارهای جدیدی را جانشین می‌کنند. امروزه آن‌هایی که توانسته اند صنعتی شوند مثل کره، چین، مالزی و ژاپن (نمونه ی کلاسیک این ماجراست) این‌ها بیشتر نزدیک شدند به غرب و غربی شدند و حتی جوامعی مثل ایران، ترکیه در این پروسه هستند.
اما این پروسه یک چیز یک وجهی و یک خطی نیست. از راه‌های پیچاپیچی عبور می‌کند؛ خیلی از عناصر قدیم در برابر آن مقاومت می‌کنند یا عناصر جدید می‌روند توی شکم ساختارهای قدیم و ذهنیت و فرهنگ خودشان را جذبِ آن‌ها می‌کنند؛ رنگ آن‌ها را می‌گیرند؛ رنگ خودشان را به آن‌ها می‌دهند؛ یک مکانیزم پیچیده‌ای است که همه جای دنیا یک رنگ و یک شکل نیست؛ اما همه‌ی دنیا عاشق این هستند که صنعتی شوند؛ وارد دنیای مصرفی شوند و ابزارها و تکنولوژی مدرن داشته باشند.
همان‌طوری که اشاره کردید خروج جامعه از بحرانی که در آن از یک سو گذشته‌اش رو به فروپاشی است و از طرفی چشم به آینده‌ی غرب دارد او را در یک برزخی قرار می‌دهد که دچار پریشانی اجتماعی و سیاسی و فرهنگی می‌شود و به قول شما باعث می‌شود که «شرق» دچار هبوط یا سقوط به «جهان سوم» بشود. اگر بخواهیم جنبش اعتراضی امروز ایران را به عنوان یکی از وجوه گذر از این بحران در نظر بگیریم آیا رفتار سیاسی شهروندان تحت عنوان جنبش سبز را می‌توانیم دارای قابلیت لازم برای عبور از این بحران گذر از جهان سوم به جهان مدرن ارزیابی کنیم؟
بله می‌توانیم. این نشانه‌ی درستی است؛ از این جهت که رشد فرهنگِ سیاسی در جامعه سیاسی ایرانی را می‌رساند و حضور عقلانیتی که مسائل خودش را حساب شده‌تر پیش می‌برد و بر اساس کینه‌توزی عمل نمی‌کند. افغانستان و عراق با داستان کشت و کشتارها و این بمب گذاری‌ها نمونه‌ی زنده‌ای از ذهنیت قومی قبیله‌ای ست که هنوز آن جا حاکم است و این ذهنیت قومی قبیله‌ای به این صورت خشونت‌بار خودش را نشان می‌دهد. ولی کینه و نفرت را هم باید کنترل کرد و از مسیرهای کم ضرر روانه‌ی عملی سیاسی کرد؛ یعنی از دل مکانیسم‌هایی مثل احزاب و تشکل‌هایی که غرب هم برای رسیدن به دموکراسی به‌وجود آورد که دیگر بمب به خودمان نبندیم و خودمان را منفجر کنیم بلکه مکانیسم رای و انتخابات را بپذیریم.
این که آن روحیه‌ای که کین توزی و نفرت در آن حرف اول را می‌زند جای خودش را به روحیه‌ای بدهد که یک عقلانیتی بتواند این کین‌توزی و نفرت را کنترل و تعدیل کند. یا مسیر حرکتش را ملایم کند؛ این در واقع حرکت به طرف مدرنیته است و به نظرم ما این را در جامعه‌ی ایرانی تجربه را کردیم.
نظر شما درباره نقد درون‌گروهی جنبش اعتراضی مردم ایران یا همان «جنبش سبز» چیست؟ این که برخی گروه‌های سیاسی، روشنفکران و مردم اگرچه با رهبران جنبش هم‌سو و در یک صف هستند اما از آن‌ها می‌خواهند در مورد سهیم بودن خودشان درقدرت حاکم بر دهه‌ی اول انقلاب شفاف‌سازی کنند و یا این‌که بخشی از مواضع فعلی آن‌ها را حتی با وجود این که ممکن است جنبش را تضعیف و حاکمیت را خوشحال کند نقد می‌کنند، چطور تحلیل می‌کنید؟
در سنت مبارزاتی گذشته بنا بر این بود که یک جبهه‌ی «حق» وجود دارد و یک جبهه‌ی «باطل» که هر دو مطلق‌اند و آن چه که از سوی جبهه‌ی «حق» به جبهه‌ی «باطل» گفته می‌شود، مطلق است و جبهه‌ی حق هیچ‌گونه کم و کاستی از هیچ جهتی ندارد و جبهه‌ی باطل سراپا کمی و کاستی ست. درنتیجه انتقاد عبارت بود از گلوله‌ای که شما در تفنگ می‌گذارید و به جبهه‌ی دشمن شلیک می‌کنید. و هر عمل و رفتار او هم بد است چرا که جزو جبهه‌ی باطل و دشمن است و باید به او انتقاد شود.
این واقعا نشانه‌ی رشد فکری در جوامع بشری و هم در جامعه‌ی ماست که جبهه‌ی «حق» هم برگردد به خودش هم نگاه کند و بگوید: نه من حقِ مطلقم و نه او باطلِ مطلق و می‌تواند بین ما دیالوگ باشد. کار سیاسی و دیپلماسیِ مدرن همین است که دیپلماسی را جایگزین جنگ کنیم؛ همین است که جبهه‌ی «حق» و «باطلِ» مطلق وجود ندارد. شما یک چیزی می‌گویید، من هم یک چیزی می گویم، من یک چیزی می خواهم و شما هم یک چیزی می‌خواهی و با هم می‌توانیم مبادله کنیم و به یک تعادلی برسیم. کار سیاسی یعنی این.به عنوان مثال می‌توان به مواجهه‌ی منتقدان با رژیم شاه به عنوان یکی از تجربه‌‌های تاریخی خودمان اشاره کرد. حتی برنامه‌های اصلاحی شاه که برای صنعتی شدن ایران صورت می‌گرفت، با عناوینی چون «اقتصاد وابسته به امپریالیسم» از سوی مخالفان نفی می‌شد. بعدها همه متوجه شدند که خیلی هم کار شده بود و هر ایرادی هم که به لحاظ اخلاقی، سیاسی و غیره به رژیم شاه وارد بود ولی او این نیت را داشت که می‌خواست ایران را صنعتی کند و این کارها را هم انجام داد.
تجربه نشان می‌دهد همان‌ها که نمایندگان حق مطلق بوده‌اند وقتی به قدرت می‌رسند تبدیل به چه هیولاها و اهریمن‌هایی می‌شوند. این نشان می‌دهد که ساخت قدرت یک طبیعتی دارد که فرقی نمی‌کند من یا شما در آن قرار بگیریم؛ من هم که آن‌جا قرار بگیرم یک نوع رفتار دیگری خواهم داشت غیر از موجودی که این ور است و خودش را عضو اپوزیسیون می‌بیند و منتقد نظام است. باید از اساس نسبت به ساختار سیاسی انتقاد کرد و مواظب بود و میزان قدرت را کنترل کرد. به خاطر این که قدرتِ مطلق دست هر کس که بیفتد می‌تواند به فسادِ مطلق منجر شود. و از این جهت به نظر من این نشانه‌ی رشد خیلی مثبتی است در جامعه‌ی ما که اگرچه خود را در موضع حق می‌بینیم ولی نسبت به خودمان و نسبت به موضع حق خودمان هم انتقاد و بازسنجی کنیم.
با این اوصاف اگر بخواهیم انتقاد شما را نسبت به همین نبردی که در ایران بین معترضان و جریان حاکم وجود دارد بشنویم، اگر شما بخواهید انتقادی به جریان حاکم در ایران و شکل مبارزه‌ی اپوزیسیون و روشنفکران با جناح حاکم داشته باشید، انتقاد شما چیست؟
مشکل وضعیت پیچیده‌ای است که مجموعه‌ی نیروهایی که در این جنبش در آن شرکت داشتند دچارش هستند. البته آن‌هایی که در جناح‌های تندرو هستند تکلیفشان روشن است به خاطر این که می‌دانند چه می‌خواهند؛ مثلا یک‌سره «سرنگونی جمهوری اسلامی» و نه کم و نه زیاد؛ اما آن‌ها که در میانه هستند و متعلق به جناح میانه‌رو و اصلاح‌طلب هستند یا از جناح رژیم کنده شده‌اند هنوز در خیلی از زمینه‌ها تکلیف‌شان روشن نیست. اگرچه برخی وقت‌ها آقای کروبی و یا آقای موسوی شجاعت می‌کنند و حرف‌هایی می‌زنند اما حرف آخرشان معلوم نیست و این که به هر حال جنبش، سر ندارد…
آیا این نقطه‌ی قوت جنبش نیست؟
شاید هم این نقطه‌ی قوتش باشد. شاید هم نیروهایی در درون خودش دارد که در زمان‌های مساعدی به صحنه بیاید اما می‌تواند در آن به صحنه آمدنش آنارشیک باشد. و از آن چیزهایی می‌تواند بیرون بیاید که هیچ کس انتظارش را ندارد. شاید اگر آن بخشی که به هر حال به یک معنایی از طرف مردم به عنوان رهبری پذیرفته شده تلکیف خودش را روشن کند و فرمول‌های خودش را به روشنی بیان کند که کجا می‌خواهد برود و چه می خواهد بکند، (از جمله این که برخوردش با ولایت فقیه و چیزهایی از این قبیل چگونه است؟) در یک شرایطی که امکان بروز اجتماعی و حضور در خیابان باشد وضع بهتری داشته باشد تا یک وضع مبهمی که مجموعه‌ی جریان نمی‌داند دقیقا چه می‌خواهد.
آخرین پرسش من مربوط به یکی از دغدغه‌های اصلی شماست. چنان که شما معتقدید، فاصله‌ی زبانی میانِ زبان‌هایِ پیشروی مدرنیت و زبان‌هایِ دنباله‌روِ آن، در قلمروِ علومِ انسانی و اندیشه‌ی فلسفی، شکافی ست که به نظر نمی‌رسد هرگز به آسانی با دست‌یافتن به علومِ کاربردی و تکنولوژی، پرکردنی باشد. این شکاف در ایران امروز تا چه حد پر شده؟
یکی از مسائلی که بعد از سال‌ها مطالعه و کوشش برای مطالعه‌ی زبان در حوزه‌ی ترجمه‌ی علوم اجتماعی، علوم انسانی، واژه‌سازی و واژه‌شناسیِ علوم انسانی توجهم را جلب کرد این بود که در این دنیای غربی مدرن، متناسب با اتفاقاتی که افتاده یک حادثه‌ی بزرگ زبانی هم رخ داده که حتی نوع رفتار انسانی نسبت به زبان عوض شده است. این دستاوردهایِ عظیمِ علم و تکنولوژیِ مدرن، بدون یک تحول اساسیِ زبانی امکان نداشته و این تحول اساسیِ زبانی را این‌ها انجام دادند که یک بخشی از آن همان چیزی است که من به آن تکنولوژی زبانی می‌گویم. تکنولوژی زبانی‌ای پدید آوردند که می‌تواند به نیازهای گسترده‌ی علوم طبیعی و تکنولوژی در مقیاس میلیون‌ها واژه پاسخ دهد.
و بعد هم مساله‌ی نوع نحوه‎ی فکر مدرن و سوژه‌ای که می‌خواهد روشن‌اندیش باشد، می‌خواهد شفاف فکر کند، می‌خواهد زبان را شفاف به کار ببرد؛ و این زبان‌ها را ساختند و پرداختند؛ و ما این کارها را نکردیم. البته خب زبان ما تاریخ و میراث دیگری دارد که خود آن میراث روی دوشش خیلی سنگینی می‌کند اما با این میراث و گذشته‌ی زبان برخورد انتقادی و شفافی نکردیم. محدوده‌ی مصرف و کارکرد زبان برای ما کجاست؟ در حد این لغت و آن لغت و این‌ها البته کار شده؛ تا حدودی هم تحولات سبکی به طرف ساده شدن زبان به‌وجود آمده است؛ مثلا کم کردنِ شکاف زبان گفتار و نوشتار؛ یا سبک نوشتاری که مثلا در حوزه‌ی فلسفه که با «فروغی» و سیر حکمت در اروپا شروع می‌شود و همین طور ادامه داشت طبیعتا کارهایی شده و پیشرفت‌هایی شده . اما این کارها و پیشرفت‌ها هنوز در راهند و هنوز آن‌چنان که باید جا نیفتاده‌اند. شاید یکی از مشکلات بزرگ‌شان این است که ما هنوز در حوزه‌ی روشنفکری و کار ترجمه و برخورد با علوم انسانی و علوم طبیعی زبان مشترکی برپایه زبان فارسی پیدا نکرده‌ایم.
هنوز بسیاری از کلمات ما به اعتبار این که معادلی در زبان انگلیسی یا فرانسه هستند معنا می‌دهند؛ هنوز نتوانستند روی پای خودشان بایستند. و این کاری ست که ما فقط با یک نگاه نقدگرایانه‌ی علمی به زبان می‌توانیم به آن برسیم. رسیدن به یک زبان مشترک، مسیری است که راه خود را از میان فضای گفت‌وگو میان روشنفکران، اهل فکر و اهل نظر و مترجمان می‌تواند بیابد و باز کند.

Balatarin Donbaleh Mohandes Delicious Digg Stumbleupon Furl Friendfeed Twitter Facebook Greader Addthis to other Subscribe to Feed

0 نظرات:

Post a Comment