از قالی تا قنات
Tuesday, March 22, 2005
مادرم رود را میان آهو و پلنگ٬ آبی گره می زد و هی بالاتر می رفت. روزها می گذشت و دست های چروک خورده مادرم از گلوگاه آهو و پلنگ بالا می آمد و به چشم هایشان می رسید.
مادرم چشم های آهو را با دست های لرزان و تار و پودهای سیاه و سفید٬ مضطرب گره می زد و می بافت. به چشم های پلنگ که می رسید نفسش را حبس می کرد و چشم های خودش را هم به چشم های وحشی و درنده پلنگ می دوخت. بعد نگاهی به چشم های آهو می انداخت٬ پلک می زد و پیش از آن که قطره های اشک خودشان را به گونه هایش برسانند٬ با دست های زبر و زخمی اش راه آن ها را بند می آورد. اشک ها لای پوست زبر دستش گم می شدند و هیچ کس نه صدای هق هق اش را می شنید و نه لرزش شانه هایش را می دید.
پدرم فانوس دستش می گرفت و از دالان های قنات خشک شده می گذشت. انگار سرچشمه قنات کور شده بود. شب ها کنار چراغ دودزده می نشست و به رودخانه ای نگاه می کرد که آبی آبی٬ میان آهو و پلنگ قد می کشید و تا چند وقت دیگر به سرچشمه می رسید.
رودخانه پایین تر از دامن مادرم٬ که روی داربست می نشست٬ نرسیده به حاشیه های پایین قالی٬ آبشار می شد و لابد به دریایی که توی قالی جایش نمی شد٬ می ریخت.
پدرم هر روز طول رود خشکیده دهکده را تا اولین چاه قنات می پیمود و دانه های درشت عرق را پیش از آن که توی چشم هایش بریزد٬ با دست های زبر و ترک خورده از روی پیشانی پاک می کرد و چاه به چاه خاک بیرون می کشید.
شب ها مادرم نشسته روی داربست و به رو به قالی٬ سر برمی گرداند و از روی شانه اش٬ نگران و مضطرب به چشم های پدرم نگاه می کرد. پدرم که چشم هایش به تاریکی چاه و دالان های قنات عادت کرده بود٬ وحشی و وق زده مادرم را نگاه می کرد و صدایش در نمی آمد.
مادرم رود را گره می زد و بالا می رفت. پدرم طناب را گره می زد و پایین می رفت٬ خاک بالا می آورد و هیچ اثری از آب پیدا نمی کرد. یک صبح سرد پاییزی٬ مادرم نرسیده به سرچشمه رود٬ سرگیجه گرفت و از دار قالی پایین افتاد. پدر را که نرسیده به آب٬ گاز چاه گرفته بودش با طناب بالا کشیدند.
من میان آهو و پلنگ ایستاده بودم و هی چشم های آهو و پلنگ را نگاه می کردم٬ هی رود را نگاه می کردم که نرسیده به سرچشمه قطع شده بود.
رود خشکیده و چاه تاریک قنات کوره را نگاه می کردم و آهو پلنگ را٬ پلنگ آهو را....
دوم فروردین 1384
داستان
|
0
نظرات