دختری با پای شکسته در ابرهای آسمانِ پاریس
Tuesday, April 05, 2011
سالها پیش دختری در یکی از روزهای فروردین خودش را کُشت. من این را نمی دانستم. یعنی نمی دانستم دقیقا چه روزی؟ چرا؟ و چهطور؟ هرگز او را ندیدم. تنها نامش را از دوستان مشترک شنیدم. همه دوستش داشتند.
- «فقط دو بال کم داشت.»
- «فقط دو بال کم داشت.»
این را دوستی در یکی از شبهای پاریس که دور از امشب نیست گفت. اما نه خطاب به دختری که خودش را کُشت. اصلا او را نمیشناخته که بخواهد از او حرفی بزند. اما این جمله از آن شب خزیده بود به گوشه ای از مغز من. به خانه ی من آمده بود.
و یک روز صبح بیدارم کرد:
- «فقط دو بال کم داشت.»
چرا یاد این دختر اینقدر پُررنگ بود؟ این همه سال با من چه کار داشت که در پنهانترین حفرههای مغزم خانه کرده بود و هر از گاهی قلمروی برای خودش در خواب و بیداری من تعیین میکرد؟
شاید راز این ماندگاری در داستانی بود که همان سالها مردی از نخستین همآغوشیاش با او می گفت:
- «پایش شکسته بود. تا ران توی گچ. آنقدر زبان ریختم و آنقدر دوستم داشت که با آن حال پا شد و آمد.»
دخترک باکِره بوده. این را مرد میگفت که بیاغراق چیزی از شیطان کم نداشت. در تعریف ماجرا تلاش میکرد جنبههایی از یک جنونِ ادبی-فلسفی به کارش ببخشد. هم از چنین تجربهی بکری به خودش میبالید و هم میخواست با توصیف لحظات آن هماغوشی آن را در زمرهی وقایع بکری اعلام کند که در رمانها اتفاق میافتند و باید همچون مخاطب یک رمان با آن مواجه شد و درکش کرد.
بعدها هم آن قدر جماعتِ دور و برش را عاصی کرد تا خودش مجبور به فرار از تهران شد.
از آن روزهای دور، نام دخترک و پردهی بکارت در ذهن من همیشه گره خورده بود با این تصویر: دختری که یک پایش تا ران توی گچ فرو رفته؛ گچِ اطراف کشالهی رانش با ردی از سایش خونِ باکرگی صورتی شده و مرد هم نیست. خودش تنهاست. چرا مغزم تصویر مرد را همیشه حذف می کرد؟
اما یک تصویر، عجیب پررنگ بوده همیشه. دختری شوریده. مجنون. عاشق. شیرین. جسور و بلندتر از قد و قوارهی زندگی.
- «فقط دو بال کم داشت.»
و یادِ دخترک از صبحِ یکی از روزهای فروردین با این جمله مدام در ذهن من تکرار شد: فقط دو بال کم داشت...
این جمله تا آخر شب توی کاسهی سرم چرخید و دور زد. مغزم تا شب بیهیچ ارادهای دور میزد و هی تمام چیزهایی که در این سالها از دخترک توی حفرههای دور و تاریکش ثبت شده بود بیرون میکشید. در هر کاوش هم چیزی بیشتر از قبل عایدش نمیشد.
شب دخترک خیمه زده بود روی مغزم. چی شد که اسمش را به زبان آوردم؟ این اولین بار بود که نام و یادش را با دوستی قسمت میکردم. دوستی که او هم هیچ ارتباطی به داستان دخترک نداشت.
سیگاری میان من و دوستم دست به دست میشد. سیگار مشترک. حکایت من است با دوستان سیگاری. گاهی به سیگارهایشان پُک میزنم. نه بیشتر از چهار تا. با هر کسی هم نه. با معدودی از آدمها در سرنوشت دودِ توتون شریک میشوم.
نام دخترک با دود سیگار از دهانم درآمد؟ یا نه؟ بعدتر؟ نامش پیچید در اتاق. این قدر برایم زنده بود که فکر میکردم یا پشت در است یا حتی اگر سکوت میکردیم ممکن بود صدای نفسهایش از اتاق کناری شنیده شود.
شاید هم داشت، پایین توی پیاده روی شلوغِ یکی از محلههای پرهیاهوی پاریس، آدمها را کنار میزد و راه باز میکرد. دنبال چی بود؟ از بهشت زهرایِ تهران تا کوچه پس کوچههای پاریس؟
حتی مطمئن نبودم در بهشت زهرا دفن شد یا جایی در حوالی کرج؟
به دوستم گفتم: رمانِ «سلوکِ» محمود دولتآبادی را بده با خودم ببرم.
گفت: نفهمیدی دخترک چه طور خودش را کشت؟
گفتم: نه.
گفت: چند سالش بود؟
نمیدانستم. اما چند روز قبل یادم نیست کجا و به کی گفته بودم: «عاشق شدنِ دخترها را بعد از 19 سالگی میشود باور کرد.»
از آن حکمهای قضاقورتکی و دیمی که خودم هم نفهمیدم چه اصراری به گفتنش بود. حتی فکر کنم شنوندهی این حکم پوزخندی هم زد. باز هم آدم شریفی بود. من اگر بودم صادرکنندهی حکمهای دیمی از این دست را تا جایی که امکان داشت تحقیر میکردم.
- تو دربارهی خودکشی چی فکر میکنی؟
- تکلیفم باهاش روشنه. بهش فکر نمیکنم. بعید میدونم همچین کاری بکنم. ازش تعریف دارم. به خاطر همین در بندش نیستم.
- نفهمیدی چرا خودشو کُشت؟
- من تازه یه سال بعد از این که خودشو کُشت شنیدم و شناختمش. نمیدونم.
دوستم میخواست بداند چیزی از کارهای دخترک باقی مانده؟ نه، نمانده بود. با تعریف کلاسیکِ «اثر» میشد گفت: نه.
اما باید میبود. نامش را در گوگل جستوجو کردم. شاید دوستی جایی از او ذکر خیری کرده باشد. چیزی نیامد. یک کلید واژه در مورد کارش اضافه کردم. صفحهای از دل خروارها صفحه بیرون آمد. صفحهای که سالهای سال بهروز نشده بود.
صفحه را چند بار بالا و پایین کردیم. معرفی کوتاهی برایش نوشته بودند. من مغزم جای دیگری بود. دوستم چشمهایش روی یکی از سطرها سکته کرد.
- میدونستی دقیقا امروز خودکشی کرده؟
- ها؟
- امروز. آره.
- امکان نداره.
- نگا کن. 19 سالشم بوده.
ماسیدم. دهانم باز مانده بود. نفس نمیکشیدم.
- نه.
- نه.
نه، امکان نداشت. یکی انگار توی گوشم گفت: «قیس»...
دخترک باید پایین پنجره بود. یا حتی پشت در. با پایی که تا ران توی گچ بود و گچ اطراف کشالهی رانش از رد خون، صورتی شده بود.
«چرا باید قبول کرد که حتما دو آدم میبایست در عمرِ یکباره یکدیگر را دیده و شناخته باشند تا بتوانند در جایی و لحظهای همدیگر را بجا بیاورند؟ نه، لزوما این طور نیست. چنانچه قیس پیش از پیدایش عینیت یافتۀ «او» به جستجویش میپوییده است، میتواند نیز کسی در آیندۀ «من بزید و مرا در اکنونم بجا بیاورد» آن هم در گورستانی سرد و سقفی خاکستری درپوشیده از ابرهایی که انگار ابر نیستند در چشم عادت، و فقط سقفی ساختهاند و از بود و پیوست خود.» (از رمان سُلوک، نوشتهی محمود دولتآبادی،صفحۀ 6)
«بگذارید همۀ ایام پاییز انگاشته شود و تمام زمانها مقطع غروب، بعد از ظهر تا غروب؛...» (همان. صفحۀ 11)
یقین داشتم دخترک جایی از اتاق ایستاده یا حتی لم داده. یک دستش را زده زیر چانهاش و لبخند میزند به من. به من که اجزای صورتم تردید دارند به اندازهی دیدن یک معجزه در هم بشکنند یا از هم باز شوند.
- به نظرت تمام اینها تصادفی است؟
و چهقدر خودم به پرسشهایی از این دست پوزخند زده بودم. زیاد. حتی وقتی پرسندهاش در موارد مشابه خودم بودم. اما این بار پای دخترک در میان بود. حضورش چنان واضح بود که گاهی فکر میکردم اگر سر برگردانم ممکن است چشم در چشم شویم. چه شکلی بود؟ هیچوقت در ذهنم صورت نداشت. حتی یک عکس هم از او ندیده بودم. تنها یک نام بود.
چه توقعی داشتم از دوستم؟ که به حکمتِ این تصادف بشارتم بدهد؟ که نداد:
- اگر تصادفی نبوده پس چی بوده؟
نه. برای من تقارن یاد دخترک آن هم با این غلظت و درست روز مرگش تصادفی نبود. دخترک داشت به وضوح با من حرف میزد. انگار با آن پای شکسته لنگ لنگان آمده بود دفترچهای سفید جا بگذارد و برود. چیزی شبیه همان دفترچهی رنگ و رو رفتهای که پیرمرد برای قیس روی نیمکت پارک گذاشت و رفت.
یا شاید پیامی پنهان با این مضمون: «به جای من زندگی کن... به جای من بنویس...»
شاید اگر تنها بودم با صدایی آرام زمزمه می کردم: بی خیال رفیق...من نا ندارم به جای خودم زندگی کنم، نوشتن که هیچ...
اما نگفتم. به هر حال ما رفیقیم حتی اگر هیچگاه همدیگر را ندیده باشیم. من تازه یک سال بعد از مرگش نام و حکایتش را شنیدم. اما حرمت این همه سال رفاقت در حفرههای دور و نزدیک مغز من با او چه میشود؟
راستی اگر خودش را نکشته بود الان کی بود؟ کی شده بود؟ چه کار میکرد؟ شوهر کرده بود و بچه زاییده بود؟ طلاق میگرفت؟ چه ماشینی سوار میشد؟ سیگارش چه بود؟ شاید توی خیابان کشته میشد. یا زندان بود. و شاید پناهنده. مثل من. همین جا. یا در این دنیای کوچک، دو قدم دورتر....
- هیچ دقت کردی که شازده کوچولو خودکشی میکنه؟ اما هرگز کسی عبارت خودکشی رو برای مرگش به کار نمیبره؟
- هووم. آره.
دخترک هر کجا که بود فکر میکنم شاید فقط دو بال کم داشت. که حالا دارد. من دارم میبینمش به همان نرمی که دود سیگار از دهانم در سیاهی شب جذب میشود بال میزند. گم میشود در ابرهای آسمان پاریس. انگار اصلا نبوده است. نیست.
ایستگاه